? دانلود رمان : مرد باش
? نوشته : مارسا تهرانی نویسنده انجمن رمان های عاشقانه
? ژانر : #اجتماعی#عاشقانه
? تعداد صفحات کتاب: پی دی اف ۷۲
زندگی من و تو……..
زندگی نبود….
پشت چهرت،رازی بود که من ندیدم…
تو مرا،کور کردی….
مرد نبودی…
زمان مرا تغییر داد…
عشق تو مرا سوزاند….
مرا در آغوشت بفشار…
تا شاید کمی،آرام شوم…
نگاهی اجمالی به اتاقم،کردم.
اتاقی در حین،بی رنگی و ساده؛
آغوشی که، موقع خواب به روم باز می شود زمین بود…
دو سال پیش،وقتی من تازه ۱۷سالم بود پدر و مادرمو توی یه تصادف دلخراش از دست دادم.
از اون به بعد،پیش پدربزرگم زندگی می کردم.
پدربزرگی که همه ی، مهر و محبتش رو برا من، پهن کرد.
و وقتی من ۱۹سالم شود؛اون از دنیای لعنتی دل کند و رفت…
کسی نبود،که در افاق بی پناهی کمکم کنه
به زور دیپلم کامپوترم رو،گرفتم و توی یه شرکت کوچیڪ،بعنوان مترجم کار می کنم.
حقوقم زیاد،خوب نیست ولی باهاش می تونم،زندگیمو بگذرونم.
اهی کشیدم
و آماده ،رفتن به شرکت شدم
کل راه رو ، تا ایستگاه اتوبوس رو پیاده رفتم.
بالاخره ، رسیدم به ایستگاه اتوبوس،اوتوبوس اول رو جا، مونده بودم،منتظر اوتوبوس بعدی شدم.
اوووووف این چرا نمیاد،مردم از بس منتظر موندم…
داشتم با افکارم ور میرفتم که صدای بوق ماشینی،بلند شود.
سرمو بالا گرفتم،که یه پسر بود حدود؛۲۸ ۲۹ سن میخورد،موهاشو به حالت فشن داده بود؛
به چشاش هم عینک،زده بود نتونستم بببینمشون..
پسر:«خانم خوشگله سوار نمی شی؟
اخمی کردم و رومو اونور کردم؛
انگار دست بردار نبود
پسر:«شماره بدم!؟»
-مزاحم نشو
پسر:«چه مزاحمتی؟ می خواستم باهم دوست بشیم»
-ولی من قسد،دوستی ندارم
می خواست چیزی بگه،که اوتوبوس اومد؛
سریع سوار اوتوبوس شدم
نیم ساعت دیر کرده بودم،حتما دوباره صالحی با اون،اخلاق گندش پدرمو در میاره…
خودمو روی،یکی از صندلی ها پرت کردم