? داستان_کوتاه
✨ بی خبر رفتی
? ژانر عاشقانه
✍ بقلم اسما.ر
بدون هیچ حرکتی، ثابت و صامت زل زدم. چشمهایم سوزش داشت و از بس دستم زیر چانه مانده بود، خواب رفت. حتی پلک هم نزدم تا مبادا منظرهی جلوی چشمم برود.
تاری از موهایم رقصکنان جلوی چشمم ریخت. دستم را حرکت دادم؛ بیحس بود. موها را پس زدم و دوباره نگاه کردم.
– خانم جان!
با تاخیر نگاهم را گرداندم. هیکل تپلویش چشمم را گرفت. حتی حال اینکه خم به ابرو بیاورم را هم نداشتم. کف دستهایم طوری به عرق نشست که انگار آنها را داخل تشتی پر آب فرو بردهام.
– خانم کوچیک بیارم؟
التماسِ درون صدایش تاثیری رویم نداشت. بیتوجه سر چرخاندم و باز به آنجا زل زدم؛ صدای خروشش گوش آدم را کر میکرد.
حالا صدای غرغر او در گوشم پیچید.
– چرا شما جواب نمیدی خانم کوچیک؟
خانم کوچک از دهانش نمیافتاد. پشت سرم تیر کشید و بعد پوستم به خارش افتاد. پاهایم را از لبهی پنجره آویزان کردم و دو دستم را داخل موهای کثیفم فرو بردم و چنگ زدم؛ خیس شد و دوباره چنگ زدم. سوخت.
مثل پر کاه، از روی سکان پنجره پایین پریدم. پاهایم حس نداشتند. زانویم خم شد و روی کاشیهای زبر فرود آمدم. پوست دستم سوخت و به آنی داغ شد.
– وای خانم کوچیک خاک به سرم. چیزیتون نشد؟
آهی از گلو بدون سر و صدا خارج کردم و بلند شدم. کمی تلو تلو خوردم. دستم را بیهوا بلند کردم تا دستش را از روی بازویم بردارد. صدایم خشدار و کلفت شده بود.
– دست از سرم بردار!
نگاه نگرانش را بدرقهام کرد. چرخی زدم. همه چیز درهم برهم بود. دست زخمیام را به سمت سرم بردم. سر انگشتم را روی پوست کشیدم. بعد پایین آوردم و خیسی خون را دیدم.
– خانم کوچیک من همه جا رو مرتب میکنم. نگران نباشید.
قدم برداشتم. نوار کاست زیر پایم صدا داد. پایم را بالا کشیدم و دیدم که خونی شد. اینبار کامل بالا آوردم و با پاشنهی پا به عقب هلش دادم.
چشمهایم را بستم و دستم را مشت کردم. آهنگهای قدیمی، آنهم روی نوار کاست را دوست داشت. حالا هر کدامش یک طرفی پخش شده. نفسم کشدار و طولانی شد. دکمهی آستین مانتوی حریرم افتاد. آنیکی آستین سالم بود.
دوباره قدم برداشتم. رد خون روی کاشیها نشست و من بیملاحظه رفتم.
دو فنجان از آشپزخانه بیرون آورد. داخل سینی گذاشته بود و بدون نگاه کردن به من آن را روی میز گذاشت. فاصلهاش با مبل زیاد نبود. صاف ایستاد.
– خانم کوچیک بیا. به خدا از پا در میآی.
دوباره برگشت تا بقیهی وسایل را بیاورد. هوا خفه بود. در تکتک سلولهای بدنم حس کردم. شال را کندم و روی زمین انداختم. دوباره ترهای از موهایم جلوی پیشانی افتاد.
زیر گلویم را چنگ زدم. سردی پلاک طلا دست گرمم را یخزده کرد. حس خوبی به من داد ولی لبخند نزدم. برعکس احساس خفگی داشتم.
– از اینجا برو.
از کنار مبل رد شدم. کمی بالا و پایین شدم و حس کردم کتابهایی زیر پاهایم بوده و از رویش گذشتهام. چشمم به نقطهی نامعلومی خیره ماند و راه رفتم. نمیدانستم کجا اما رفتم.
لرزشی که درون صدایش افتاد پردهی گوشم را تکان داد. بعد پشت گوشم به خارش افتاد.
– نمیتونم تو این وضعیت تنهاتون بذارم خانم کوچیک. تو رو خدا بیاین یه چیزی بخورین.
بیمقدمه با همان صدای مرتعش گفتم: «وقتی اینجا بود، تو هم بودی؟»
پاهایم روی جسمی کوچک و نازک نشست. ایستادم. نمیدانستم چه بود برای همین سرم را پایین انداختم و کف پایم را بالا آوردم. ته سیگار با خون، صحنهی جالبی را درست کرده بود.
– بودم. درست اونجا!
بدون آنکه نگاهش کنم فهمیدم کجا را نشانه گرفته. ته سیگار را با دو انگشت شست و سبابه از کف پای خونیام جدا کردم و دوباره رفتم. آباژور لالهای گوشهی هال لحظهای توجهم را جلب کرد. سرم را کج کردم و مستقیم مردمک چشمهایم را رویش چرخاندم. انگار درون آن دنبال خاطرات بودم.
– بهت نگفت چرا داره میره؟
عرق سردی از شقیقهام به پایین سر خورد. لبهایم خشک شدند. انگار حالم خوب نبود.
– نه خانم کوچیک. بیخبر رفت.
– بیخبر رفتن خوبه. میدونی؟ دلم میخواست منم میتونستم بیخبر برم. زودتر از بقیه!
چشمهایم را محکم روی هم فشردم. حالا پشت پلکهایم عرق جا خوش کرد.
– اینجوری نگو خانم کوچیک. کجا بذاری بری! ما همهامون یه روزی رفتنی هستیم.
چشم از آباژور گرفتم و به سمت مخالفم، همانجایی که ایستاده بود نگاه کردم. لبهای لرزانم را تکان دادم.
– اما منم میخوام بیخبر برم. کسی نیست که بهخاطرم غصه بخوره ولی بازم میخوام بیخبر برم و خودمو گول بزنم… .
جملهام را با مکثی کوتاه ادامه دادم: «که یکی نگرانم میشه!»
بیتوجه به حال من خودش را به آشپزخانه پرت کرد. نمیدانم از عمد خودش را سرگرم کرد یا یکهو بیاحساس شد. مهم نبود. به میزی که دقیقاً زیر پنجره، کمی آنطرفتر از مبلها چیده شده بود، خیره شدم. فنجانها قهوهای رنگ بود و مرا یاد کافیشاپی با محیط دنج و عاشقانه انداخت!
پوزخندی زدم و در را باز کردم. صدای قیژش بلند شد. انگار نیاز به مرهم داشت و هیچکس به دادش نمیرسید؛ مثل من!
سوز سردی زیر موهای کوتاهم نشست و لرزی درون بدنم افتاد. دستهایم را به حالت دفاع داخل سینه جمع کردم. اعتراف میکنم دلم برایش خیلی تنگ شده بود.
بدون پوشیدن دمپاییهای آبی رنگ، پا روی شنهای خنک گذاشتم. خروشِ ناآرامش بلند و ترسناک بود. صدا به صدا نمیرسید. چشمهایم را ریز کردم تا باد درون دماغم نپیچد که نتیجهاش بشود سوزش و اشکی که در چشمانم قل میخورد.
تیره و پر جنبوجوش جلوی چشمانم را گرفت. دلگیریاش واضح به چشم میخورد. سرم را روی شانه کج کردم و به این تضاد فکر کردم. اگر تیره و پر جنبوجوش بود، بازتابش آرامش داشت!
ایستادم. صدای خانم کوچک گفتنهایش سخت به گوشم رسید اما برنگشتم. میخواست حرفهای تکراری بزند!
– خانم کوچیک! من برم توی ده. برم یه توکهپا خرت و پرت بخرم و بیام. خانم کوچیک! خانم کوچیک!
بیتوجه به حرفش روی تخته سنگی نشستم. سرم را کج کردم و طرهای از موهایم، از پشت گوش به سمت لبهایم آمد. چشمهایم را بیرمق به تخته سنگها دوختم.
بالاوپایین بود و رنگهایشان روشن! تیزی آفتاب مستقیم روی موهایم نشست و سرم را داغ کرد. کمی چرخیدم. حالا آفتاب نصف صورتم را پوشاند!
– خانم کو… خا… نوم کوچیک!
صدای تکه تکهی بچه بود. بدون نگاه کردم فهمیدم. دست از زل زدن به تخته سنگها برنداشتم. اگر میخواست حرفش را میزد!
– پیداش ک… پیداش کردن! خانوم کو… چیک!
اخمی به سرعت بین ابروهایم نشست. چشمهایم را بالا آوردم. مژههایم به تارهای مو برخورد و لبهایم از یکدیگر باز شد. حس نفس تنگی شدید بود.
دستهایم به لرزش افتاد و نمیتوانستم جلویش را بگیرم.
– پلیسا گفتن، جسدش تو دریا بوده. من رفتم خانوم کوچیک. سر جاده بودن. دارن میان!
نفسش تازه جا آمده بود. تندتند گفت و رفت. نقطهای محو شد. با پاهای کرخت از جایم بلند شدم. پای راستم روی سنگی کوچک قل خورد و یکبری روی تخته سنگ افتادم.
دوباره بلند شدم. خودم را اینبار محکم گرفتم. یخهی پیراهنم را با هر دو دست لرزان، گشودم. تا سینه پاره شد و صدای قیژ پارگیاش گوشم را پر کرد. نسیم سوزناک داخل موها و لباسم پیچید.
دلم برایش خیلی تنگ شده بود. اعتراف میکنم دلم برای پدرم، خیلی تنگ شده بود. بیخبر رفت. بیهیچ دلیلی!
به سمت دریا قدم برداشتم. آرام زمزمه کردم: «بیخبر رفتی، بیخبر رفتم!»