رمانکده | دانلود رمان بروزترین مرجع رمان عاشقانه
دانلود رمان ، رمان عاشقانه ، رمان پلیسی ، رمان طنز
داستان کوتاه قربانیان عشق

? داستان_کوتاه
✨ قربانیان عشق
? ژانر عاشقانه
✍ بقلم ارمغان منبری

رها دخترم دیرت نشه
_نه مامان جان حواسم هست..
مامان در اتاقو باز کرد و با لبخند اومد تو و بغلم کرد
الهی قربونت برم خیلی خوشحالم که دوباره به زندگی برگشتی.. و دیگه بغض نزاشت که ادامه حرفشو بزنه
_ماماااان گریه چرا؟ میبینی که من خوب خوبم. میخوای که دخترت اولین روز کاریش با غصه شروع شه؟
_نه نه عزیزم. این اشک شوقه. زودتر آماده شو بابات پایین منتظرته که برسونتت
_چشم
با رفتن مامان رفتم جلو آینه و پوزخندی به خودم زدم
آره مامان جان خوب خوبم چون دیگه احساسی برام نمونده. شدم یه سنگ سرد که راحت میتونه تظاهر به خوب بودن کنه..
(ما با چند واژه نیمه جان
ما با هزاران واژه از دست رفته
از دست رفته ایم
اما ایستاده ایم هنوز
دلتنگ نمیشویم
و نگران هیچ چیز نیستیم
نه آنکه عشق
نه آنکه زندگی آسان گرفته باشند
نه آنکه ما جان سخت شده باشیم
مرده ایم…
ایستاده مرده ایم..)
رفتم پایین و بعد خوردن صبحونه با بابام سوار ماشین شدیم و بسمت بیمارستان… رفتیم
_ خب خوشگل ترین و مهربون ترین پرستار دنیا حالش چطوره؟
_عالی بابا بهتر از این نمیشم
و دوباره تو دلم به حرفم پوزخندی زدم. حدود یه ماهه که کارم همینه. الکی به همه بگم خوبم. هه..
_ سلام خانم همتی صبحتون بخیر. رها راد هستم اولین روز کاریمه..
سلام دخترم خوش اومدی. و روال کار بخش رو خلاصه وار برام توضیح داد. البته خودمم از دوران دانشجویی تقریبا همه چیزو یاد گرفته بودم و زیاد برام سخت نبود..
گشتن بین مریضا و کمک کردنشون حس و حال خوبی بم میداد.. حس مفید بودن.. خوشحال بودم از اینکه به بیمارستان اومده بودم..

ظهر خسته برگشتم خونه و رفتم لباسامو عوض کنم..
چقد حجم کار بالا بود.. اما راضی بودم حداقل چند ساعت سرگرم کار و مریض و شلوغیای بیمارستان بودم و کمتر به “اون” فک میکردم..
بعد از خوردن ناهار خواستم کمی بخوابم که گوشیم زنگ خورد. مهسا بود. بهترین دوستم..
کسیکه هر وقت زنگ میزد حداقلش دو ساعت باهم حرف میزدیم..
اما الان.. حتی با مهسام نمیتونم بیشتر از ۵ دقیقه حرف بزنم
با هیچکس نمیتونم
گاهی در طول روز ۱۰ کلمم حرف نمیزنم مگه مجبور باشم..
بعد از حرف زدن با مهسا رو تخت دراز کشیدم و به امروز فک کردم..
خوبه حداقل امروز مجبور شدم با مریضا حرف بزنم گرچه خیلی کم بود و هیچ لبخندی رو لبم نیومد، گرچه با همکارام نتونستم هم کلام شم و خودمو خوب معرفی کنم
اما باز خوب بود..
چند ماه قبل که کلا لال شده بودم. به زور دکتر روانپزشک و دارو و هزارتا کوفت و زهرمار دیگه شدم اینی که الان هستم. چند کلمه در روز، هه…
(ما زن ها رسم خوبی داریم
زمانه که سخت میگیرد
شروع میکنیم به کوتاه کردن همه چیز
ناخن ها، موها، حرف ها و رابطه ها…)
_سلام خانم. پس پرستار جدید بخش شمایین
_سلام دکتر بله
_همین؟ پس دروغ نمیگفتن با کسی همکلام نمیشین..
من درودی هستم رامین درودی. پزشک بخش. از آشناییتون خوشحالم
_ممنون
دید واقعا حرفی برا گفتن ندارم یه نگاه بم انداخت و رفت..
الان دو ماهی از اومدنم به این بیمارستان میگذره، تو این مدت هم حرفای خوبی پشت سرم زده شده هم بد. یه سریاشون میگفتن چقد دختر سرد و سخته اصلا بلد نیست حرف بزنه. یه سری میگفتن چقد خانوم و سنگین رفتار میکنه
اما هیشکی نمیدونست پشت این ظاهر چه دردی خوابیده
این دختر سرد و سخت، این خانوم یه روزی پر از احساس و شیطنت های دخترونه بود..
چقد بده که آدما فقط از رو ظاهر قضاوتت کنن..
اما بین همشون دکتر درودی خیلی هوامو داشت و مواظبم بود، همش باهام حرف میزد و..
اوایل خیلی خوشم نمیومد از این رفتاراش اما کم کم بهش عادت کردم تا اینکه امروز اومد و بهم گفت که ازم خوشش اومده و میخواد بیشتر همو بشناسیم
قرار شده تا چند روز دیگه بهش جواب بدم

خیلی دو دلم نمیدونم چیکار کنم. درسته حالم خیلی بهتر شدم اما هنوزم درگیر “اون” و گذشتمم
ولی از یه طرفم میخوام یکی بیاد تو زندگیم و روزای جدیدیو باهاش شروع کنم..
وای اونقد فک کردم مغزم داره منفجر میشه..
_ الو مهسا خانمی سلام
_ سلام بی معرفتتتتت چطوری تو؟
_ خوبم خوب. مهسا حوصلم سر رفته میای امروز بریم خرید؟
_ جدیییی؟ آرهههههه معلومه که میامممممم
_ باشه پس ساعت ۵ منتظرتم
_ ای به چشم..
خب ساعت ۴ بود، یه ساعت وقت داشتم. تصمیم گرفتم بعد از مدت ها به خودم برسم.. یه حال و هوای خوبی داشتم.. شاید ابراز علاقه رامینم توش بی تاثیر نبود
خوب الان چی بپوشم؟
آها این قشنگه.. یه مانتو نخودی با شال و شلوار مشکی
بعد از پوشیدن لباسام رفتم جلو آینه و شروع کردم به آرایش کردن..
اول موهامو محکم بالای سرم بستم و جلوشو کج ریختم تو صورتم. بعد خط چشممو برداشتم و گوشه های چشممو کشیدم. بعدش ریمل زدم و آخر سرم رژ لب زرشکیمو رو لبام کشیدم..
خوب شده بودم. یه لبخند به خودم زدم و از خونه رفتم بیرون..
_ وای رها بریدم دیگه. بیا بریم حداقل یه چیزی کوفت کنیم
_ باشه بابا کم غر بزن طبقه پایین یه کافی شاپ داره بریم اونجا
_ باشه بریم
داشتیم از پله های برقی پایین میرفتیم که با دیدن زنی که از پله کنار دستم داشت بالا میرفت، یه لحظه حس کردم قلبم دیگه نمیزنه. بدنم سرد سرد شد.
_ رها رها تو چت شده؟ خوبی؟
ولی من فقط چهره اون زن جلو چشمام بود. با موهای بلوند و شکم برجستش..
مهسا دستمو کشید و بردم تو کافی شاپ
_ آخه چی شد رها؟ کیو دیدی؟
فقط تونستم بگم شراره..
مهسام سکوت کرده بود و با چشمای غمگین نگام میکرد
کم کم از اون حالت خارج شدم و اشک به چشمام هجوم آورد. اونقد گریه کردم که مهسام به گریه افتاد

بخاطر حال داغونم مهسا بردم تو یه پارک نزدیک و نشستیم
دیگه کنترلم دست خودم نبود و با صدای بلند گریه میکردم و حرف میزدم.. مهسام هرکاری میکرد که بتونه آرومم کنه
_ مهسا چرا اینجوری شد؟ چرا دیدمش..
مگه من چیکار کردم که حتی یه روزم نمیتونم شاد باشم
مهسا قلبم داره از غصه میترکه.. من امروز حالم خوب بود چرا دیدمش مهسا
من چقد بدبختم خدا. من جرمم فقط عاشقی بود.. مگه عشق چقد تاوان داره مهسا.. بسمه تورو خدا دیگه بسمه
اینقد گریه کرده بودم که دیگه حالی نداشتم
کمی که آروم شدم مهسا منو رسوند و خودش برگشت.
زنگ درو زدم و رفتم توخونه
_ سلام مامان من میرم بالا بخوابم. بیرون غذا خوردم دیگه صدام نزن
_ چیزی شده دخترم؟ خوبی؟
_آره خوبم
رفتم تو اتاقمو با همون لباسای بیرون رو تختم دراز کشیدم و باز گریم گرفت
خدایا چرا اینجوری شد؟ تا ۸ ماه پیش که همه چی خیلی خوب بود، عالی بود، رویایی بود..
اما بعد از اون مهمونی نحس..
تصمیم گرفتم دیگه هیچوقت بهش فک نکنم و با خودم عهد بستم همه تلاشمو بکنم که به رامین علاقمند شم.
همون موقعم بهش پیام دادم و گفتم جوابم مثبته و گوشیو خاموش کردم..
خدایا کمکم کن که بتونم..

امروز یه هفتس از دوستیم با رامین میگذره
خیلی پسر خوبیه و باهام مهربونه. باعث شده بیشتر بخندم و بیشتر حرف بزنم..
نمیگم که عاشقش شدم. اما خیلی وابستش شدم..
امروزم باهم قرار داریم
یه مانتو مشکی اسپرت پوشیدم با شلوار یخی و شال سفید مشکیم
یه آرایش کامل کردمو با ادکلم یه دوش حسابی گرفتم و رفتم پایین..
_ مامان من میریم بیرون
_ باشه دخترم مواظب خودت باش
سرکوچه تو ماشینش منتظرم بود
_سلام
_ سلام زیباترین و مهربون ترین بانوی دنیا
لبخند اومد رو لبام. همیشه همینطور بود..
کجا میریم؟
میفهمی عزیزم..
بعد بیست دقیقه به یه رستوران سنتی رسیدیم
_بفرما خانوم خانوما اینم از یه رستوران دهه شصتی
_ خیلی جای دنج و قشنگیه رامین. ممنونم ازت
_قابل خانوممو نداره. خب نظرت با دو دست آبگوشت چیه؟
ابروهام از تعجب بالا رفت و لبام کش اومد
_جدی میگی؟
_دروغم چیه
با خنده گفتم پس بریم
با شوخیا و مزه پرونیای رامین غذامونو خوردیم
خیلی چسبید.. خیلی وقت بود که درست و حسابی غذا نمیخوردم. و حال امروزمو مدیون رامین بودم..
_ممنونم رامین خیلی خوش گذشت. خیلی خوشحالم که هستی
_ تو دنیای منی رها. هیچوقت ترکم نکن هیچوقت..
_ با لبخند چشمامو رو هم به نشونه باشه فشار دادم..

دو ماهی از دوستی منو رامین میگذره. حس میکنم دوسش دارم. خیلی دنیامو تغییر داد.. منو به زندگی برگردوند.. دیگه میخوایم کم کم به خونواده هامون بگیم..
_سلااااام بر اهالی خونه پدرررر مادرررر کجایین؟
_ سلام عزیزم خسته نباشی
_ ممنون. چیزی شده؟
صورت مامان و بابام یه جوری بود. انگار که ناراحتن یا خوشحالن.. نمیدونم هیجان و استرس چهرشونو پوشونده بود..
_دخترم بیا بشین کارت دارم
_جانم بابا؟ چی شده؟ نگران شدم
_ دخترم چند روزه ما از چیزی خبردار شدیم. اما خواستیم تا مطمئن نشدیم و با سند و مدرک بهمون ثابت نشده چیزی به تو نگیم
_ چیو نگین بابا؟
_ دخترم یاشار
_ با صدای بلند گفتم بسه بابا. دیگه هیچی نمیخوام بشنوم..
پا شدم سریع بسمت اتاقم برم که با حرف بابام سرجام میخکوب شدم
_ یاشار بی گناه بود..
چی؟ این دیگه چه مسخره بازیه؟ بی گناه بود؟ من با چشمای خودم دیدم..
حرفمو با بهت به زبون آوردم..
_ بابا من با چشمای خودم
_دخترم بیا بشین همه چیو برات تعریف کنم…
بعد از اون شب دو روزه که تو اتاقم خودمو حبس کردم و گوشیمو خاموش کردم. فقط به یه نقطه زل میزنم و به سرنوشت شومم فک میکنم. چرا الان؟ چرا الان باید میفهمیدم یاشارم بی گناه بوده.. الانی که رامین اومده تو زندگیم..
من باید چیکار کنم؟ عشق مدفونم دوباره رشد کرده، پررنگ شده، یاشارم زندگیم بی گناه بوده. اما نمیتونم رامینم نا دیده بگیرم.. نمیشه که همینجوری ازش بگذرم..
خدایا خودت بگو چیکار کنم؟ همه این وسط بی گناه بودیم.. پس داریم تاوان چیو پس میدیم؟
تصمیم گرفتم برم با رامین حرف بزنم و همه چیو براش تعریف کنم..
کاش درکم کنه..
آره اول با رامین حرف میزنم بعد میرم دیدن یاشار..

_رها خیییلی از دستت عصبانیم. خیلی نامردی. چرا دو روزه گووشیتو خاموش کردی و نیومدی بیمارستان؟؟ ها؟؟
حقته کلی تنبیهت کنم
_رامین
_جانم
_ فقط تا آخر حرفام هیچی نگو و بزار من حرف بزنم..
_ چیزی شده رها؟ داری میترسونیم..
_ فقط بزار من حرف بزنم
_ باشه گلم بگو
تو چشاش نگا کردم و گریم گرفت. چطور میتونستم بهش بگم؟؟ رامین دریای عشق و مهربونی بود. حقش نبود دلشو بشکم..
_ رها عزیزم چرا گریه میکنی؟ چی شده آخه
_ تورو خدا هیچی نگو رامین..
_ چشم چشم من دیگه هیچی نمیگم ولی تو گریه نکن
مگه میتونستم گریه نکنم؟؟ اما باید بهش میگفتم..
سرمو پایین انداختمو از همون اول شروع کردم به تعریف کردن..
_من چند سال پیش عاشق پسری بودم به اسم یاشار..
پسر دوست بابام بود. عمو مهرداد..
همون موقع ها فهمیدم که اونم عاشق منه.. ما ۳ سال عاشق هم بودیم.. خیلی زیاد.. جوریکه نفسامون به هم وصل بود.. حس میکردم خوشبخت ترین دختر دنیام چون یاشارو دارم.. بهترین روزای زندگیمو میگذروندم باهاش.. همیشه باهم بودیم.. همه جا..
یه نگا زیر چشمی به رامین انداختم دیدم به یه نقطه زل زده.. میدونستم شنیدن این حرفا براش خیلی سخته اما باید میگفتم.. نمیتونستم از این بیشتر شرمنده عشق پاکش بشم..

پس ادامه دادم
_تا اینکه بعد سه سال تصمیم گرفتیم رابطمونو رسمی کنیم. وقتی خونواده هامون فهمیدن خیلی خوشحال شدن. کارای نامزدیمون خیلی زود انجام شد و قرار شد تا چندماه بعدشم عقد کنیم..
حس میکردم دارم رو ابرا راه میرم. زندگی قشنگ ترین روی خودشو بهمون نشون داده بود
تا اینکه..
یهو بغضم گرفت. حس میکردم توده عظیمی تو گلومه. اما با این وجود باید میگفتم بهش.. اشکام دوباره سرازیر شد و با گریه ادامه دادم..
_ تا اینکه به اون مهمونی نحس دعوت شدیم..
اون دختر هرزه کثافت زندگیمو بهم ریخت.. شراره..
شراره دختر یکی از دوستای مادر یاشار بود. پدر و مادرش از هم جدا شده بودن و پدرش امریکا زندگی میکرد.. از همون اولشم ازشون خوشم نمیومد.. نه از مدل لباس پوشیدنشون نه رفتارشون با مردا توی مهمونیا..
من نمیدونستم که اون عفریته عاشق یاشار بود
حتی خود یاشارم نمیدونست..
اون شب مادر شراره به افتخار فارغ التحصیل شدن دخترش یه مهمونی بزرگ گرفته بود و خونواده منم دعوت کرده بود. منم با دل ناراضی رفتم. انگار دلم گواهی داده بود که یه اتفاقی قراره بیفته..
شراره با یه آرایش خیلی غلیظ و یه لباس دکلته قرمز که بلندیش تا بالای زانوهاش بود اومد و خیلی سرد و مغرورانه بهمون خوش آمد گفت..
از اون مدل مهمونیا بشدت متنفر بودم که صدای موزیک کر کننده داشت و توش مشروب سرو میشد..
یاشار اهل مشروب نبود اما گهگاهی که اینجور مهمونیا میرفتن با دوستاش در حد یکی دو پیک میخورد که قول داده بود اونم دیگه نخوره..
یاشار اومد کنارم و دستمو گرفت و منو برد به چند تا از دوستاش معرفی کرد که دوتاشون با زن هاشون اومده بودن دوتاشونم مجرد بودن..
_خب یاشارخان پس توم قاطی مرغ و خروسا شدی بسلامتی
تبریک میگیم خانم امیدوارم خوشبخت شین
_ممنون از همتون لطف دارین

یاشار و دوستاش داشتن باهم شوخی میکردن و مام میخندیدیم که شراره با یه سینی کوچیک که توش یه گیلاسی پایه بلند داشت به سمتمون اومد و اونو به یاشار تعارف کرد.
برام جای تعجب داشت که چرا با وجود خدمتکار خودش اون سینی رو آورد
یاشار یه نگاه به من انداخت و رو به شراره گفت ممنونم من به همسرم قول دادم که دیگه مشروب نخورم
با این حرفش خنده اومد رو لبام و با چشمام ازش تشکر کردم
اما اون لعنتی کوتاه نیومد و یه نگاه تند به من انداخت و رو به یاشار گفت حالا یه پیک که کاری باهات نمیکنه یاشار خان.. امشب مهمونی منه همه دوستانم دستمو رد نکردن توم این کارو نکن دیگههه.
عمدا کلماتشو کش دار میگفت و این کارش عصبیم میکرد..
دوستای یاشارم بعدش رو به من میگفتن که رها خانوم اجازه بده .قول میده این آخرین مهمونی مجردیش باشه که توش مشروب میخوره.. یاشارم داشت منو نگا میکرد که ببینه واکنشم چیه
با اینکه قلبا راضی نبودم اما چشمامو به نشونه موافقت باز و بسته کردم ولی گفتم همین یه پیک..
یه ساعتی از مهمونی گذشته بود و من کنار مادرم نشسته بودم که دیدم یاشار به سمت ته سالن رفت. احتمال دادم که رفته باشه دستشویی
منم سرگرم حرف زدن با دخترای دیگه شدم
حدود یه ساعت دیگم از مهمونی گذشته بود که دیدم خبری از یاشار نبود. هرچی بین دوستاش میگشتم نمیدیدمش..
خیلی ترسیده بودم.. دلم شور میزد.._رو به مامانم و خاله رویا ( مادر یاشار) گفتم که یاشار کجا غیبش زد. انگار که اونام تازه متوجه شده بودن همش با چشم دنبالش میگشتن..
رفتم پیش دوستاش از اونام پرسیدم که اونام گفتن نمیدونن. دیگه واقعا ترسیده بودم..
همه داشتیم دنبال یاشار میگشتیم
طبقه پایین نبود.. بسمت طبقه بالا که اتاق خوابا بودن رفتم. نفسام به شماره افتاده بودن..
یکی از درها که روش یه خرس بود و احتمال دادم اتاق شراره باشه رو…
(گریه امونمو بریده بود کم کم صدام بالاتر میرفت و شدت گریه هام بیشتر. دوباره کنترلمو از دست داده بودم.. رامین همش میخواست آرومم کنه اما انگار من اصلا تو این دنیا نبودم. فقط گریه میکردم و حرف میزدم)
اون در لعنتی و باز کردم و دیدم شراره و یاشار با یه وضع بد رو تخت بغل هم خوابیدن..
اونقدی شوکه شده بودم که حتی نفس کشیدن از یادم رفته بود.. حس میکردم خون تو رگام منجمد شده.. نه امکان نداشت اون یاشار من نبود.. نه نه امکان نداشت یاشار عاشق من بود فقط من..
حس میکردم که خونواده هامون و دوستاشم اومدن بالا و این صحنه رو دیدن چون صداهاشونو میشنیدم ولی توانایی هیچ عکس العملیو نداشتم..
حس کردم قلبم شکست غرورم شکست جلو همشون له شدم نابود شدم..
فقط تونستم با سرعت از اونجا فرار کنم..
هیچی نمیفهمیدم فقط فرار میکردم با اون لباسای مهمونی با اون کفشای پاشنه بلند تو خیابون فرار میکردم. صدای چند نفرو پشت سرم میشنیدم ولی فقط فرار میکردم..
تا اینکه جلو چشمام سیاهی رفت و دیگه هیچی نفهمیدم..

دانلود رایگان  داستان کوتاه چشمای شیشه ای

(رامین یه لیوان آب دستم داد و سعی میکرد آرومم کنه
کمی که گذشت آروم تر شده بودم و صدامم پایین تر اومده بود اما همچنان تو حال و هوای خودم بودم. انگار که اون لحظه ها جلو چشمام بودن..)
_داغون شده بودم همش یا بستری بودم یا مطب این روانپزشک و اون روانپزشک. هیچ درکی از اطرافم نداشتم. به بدترین شکل ممکن بهم خیانت کرده بود. کسیکه نفسم بود نفسش بودم.. فقط پیش خودم میگفتم چرا؟ چرا اینکارو با من کرد..
یه ماهی که از اون جریان گذشت دومین ضربه روحیو خوردم وقتیکه پشت در اتاق شنیدم که پدرم به مادرم گفت که دادگاه مجبورشون کرده که باهم عقد کنن چون شراره حاملس..
آخه پدرم از اون شب رابطمونو با خونواده یاشار و فامیلا و دوستاشون قطع کرده بود و اصلا نمیزاشت که خبری ازشون به گوش من برسه..
وقتی شنیدم که ازدواج کردن و شراره حاملس به معنای واقعی برای بار دوم شکستم..
دیگه هیچ امیدی به زندگی نداشتم. به هیچکس اعتماد نداشتم. نمیتونستم با کسی حرف بزنم.. حالم خیلی بد بود.. دنیام سیاه سیاه بود..

پنج ماه از اون جریان گذشته بود و اون حرومزاده ۶ ماهه بود که من کم کم دوباره سرپا شدم و با کلی کمک دیگران و تلاش خونوادم به زندگی برگشتم و اومدم بیمارستان. اما یه مرده متحرک بودم..
یادته رامین همه میگفتن چقد سرده؟ بلد نیست حرف بزنه؟ یادته خودتم تو اولین دیدارمون همینو گفتی؟ یادته؟
سرشو به معنای آره تکون داد..
_ تا اینکه تو اومدی تو زندگیمو دوباره بهم فهموندی که زندگی فقط سیاهی نیست.. میشه دوباره شاد بود، خندید، نفس کشید..
یه نفس عمیق کشیدم و خواستم دوباره ادامه بدم که رامین صدام زد
_رها
_جانم
_ چرا اینارو به من گفتی؟ میتونستی هیچوقت نگی
من که هیچوقت از گذشتت سوالی نپرسیدم
_ تو چشمای عسلیش نگا کردم و دوباره چشمام پر اشک شد.. چطوری میتونستم دلشو بشکنم خدایا.. این چه سرنوشتی بود ماها داشتیم..
به طرف دیگه نگا کردم و ادامه دادم
_ میدونی چرا این چند روز گوشیمو خاموش کرده بودم؟
_چرا؟
_ یاشار بی گناه بود..
_ بعد از یه مکث طولانی گفت ینی چی؟ نمیفهمم
دوباره گریم گرفت.. خدایا من چقد ضعیف شده بودم.. روزگارت با من چه کرد..
_ اون شب شراره از قبل برنامه ریزی کرده بود که همچین نمایشیو را بندازه..
یاشار بعد از ازدواجش با شراره تو این ۹ ماه حتی یه شبم نزدیکش نشده بود، هیچوقتم نتونسته بود قبول کنه که اونشب کاری کرده باشه..
وقتیکه بچشون بدنیا اومده بود یاشار فورا آزمایش دی ان ای گرفته بود و فهمیده بود که اون بچه اصلا مال اون نبوده..

وقتی دعوای سنگینی با شراره کرده بود و تهدیدش کرده بود که به پلیس میگه و سنگسارش میکنن، اونم از ترس اعتراف کرده بود که بچه مال یکی دیگه بوده.
شراره عاشق یاشار بود و چون یاشار با من نامزدی کرد اونم از حرص تو یکی از مهمونیا با یه پسر رابطه داشته.. ولی اون نقشه کثیفو کشید و اون شب تو مشروب یاشار قرص خواب آور ریخته بود. یاشارم بعد یه ساعت سرش گیج رفته بود خواسته بود بره دستشویی که آبی به صورتش بزنه که بهتر شه. ولی حالش بدتر شده بود و شرارم از موقعیت استفاده کرده بود و اونو نیمه بیهوش به اتاقش برده بود و لباسای هردوشونو دراورده بود و خودشم به خواب زده بود..
الانم دو هفته ای میشه که طلاقش داده و شرارم با بچش رفته امریکا پیش پدرش..
وقتی برگشتم دیدم رامین پشت به من وایساده و دستاش تو جیبشه. رفتم روبروش و از چیزی که میدیدم خشکم زد..
چشماش پر اشک شده بود..رامینی که همیشه میخندید و خنده رو رو لبای منم میاورد.. از خودم متنفر شدم.. از خود بیگناهم..
_ الان میخوای برگردی پیش یاشار رها؟ آره؟
_ لال شده بودم.. فقط اشک بود که از چشمام سرازیر میشد..
خدایا ماها سه تامون بی گناه بودیم.. هممون قربانی بودیم، قربانی عشق..
حرفی برای گفتن نداشتم.. زبون نمیچرخید که بگم آره رامین.. آره من نمیتونم از یاشار بگذرم.. نمیتونم..
وقتی دید هیچی نمیگم عمیق تو چشمام نگا کرد و رفت..
حتی نتونستم صداش بزنم و ازش عذر بخوام. بگم رامین منو ببخش.. رامین غلط کردم.. رامین من بیگناهو ببخش.. رامین دلم خونه چون دلت شکست..
فقط تونستم به دور شدنش خیره بشم..

امروز ۴ روز از اون ماجرا میگذره و قراره یاشار و خونوادش بیان خونمون..
نمیدونم چه حسی دارم. یه شادی عمیق تو دلمه یه شادی به بزرگی یاشارم. زندگیم..
اما یه غمم رو دلم سنگینی میکنه.. غم رامین..
الان داره چیکار میکنه؟ حالش خوبه؟
خوب نیست.. دل شکستن اصلا خوب نیست.. حداقل منی که خودم دردشو کشیدم میدونم که حالش اصلا خوب نیست..
نفسمو مثل آه بیرون دادم و رفتم پایین..
زنگ در به صدا درومد.. ناخود آگاه دستام شروع کرد به لرزیدن.. انگار که اولین باره میبینمش.. همه وجودم چشم شده بود برای دیدنش..
بلاخره دیدمش.. یاشارو دیدم.. چقد شکسته شده بود.. ولی بازم چشمای مشکیش جادو میکرد..
چشمام پر اشک شد..
مادرم و خاله رویا همدیگرو بغل کرده بودن و گریه میکردن.. یاشارم فقط منو نگا میکرد.. تو نگاه هم حل شده بودیم.. انگار زمان متوقف شده بود و فقط من و یاشار تو این دنیا بودیم.. چشمامون پر اشک شده بود.. زیر لب گفت رهای من.. ببخشم.. منم زیرلب گفتم یاشارم..
ولی با صدای بابام که تعارفشون کرد بشینن به خودم اومدم..
خاله رویا اومد بغلم کرد و با گریه کلی قربون صدقم رفت و عمو مهردادم (پدر یاشار) پیشونیمو بوسید و گفت دخترم ما رو ببخش..
چقد شب قشنگی بود.. چقد حال دلم خوب بود..
قرار شد دو شب دیگه ما بریم خونشون و رفت و آمدامون مث قبل شه و منو یاشارم دوباره پیوندمونو برقرار کنیم..

اونشب برخلاف شبای دیگه زود خوابم برد..
منو یاشار تو یه باغ خیلی قشنگ دست تو دست هم قدیم میزدیم
_لیلی من؟
_ بله جناب مجنون؟
_میدونستی همه وجودمی؟
_ تو میدونستی نفسمی؟
یهو همه جا تاریک شد و دستم از دست یاشار جدا شد..
یکی همش صدام میزد رها تنهام نزار رها..
برگشتم و رامینو دیدم که داشت از صخره میفتاد پایین..
جیغ کشیدم نهههههه
_ چی شد دخترم چی شده؟؟ خواب بد دیدی؟
_ چیزی نیس بابا جان آروم باش کابوس دیدی
تند تند نفس میکشیدم و عرق سردی رو پیشونیم نشسته بود..
مامان یه لیوان آب داد بخورم.. کمی که گذشت و بهتر شدم.. اونا برگشتن به اتاقشون و من موندم و خوابی که دیده بودم.. دوباره به گریه افتادم.. خدایا چرا نباید یه روز تو زندگیم بدون گریه بگذره؟؟ چرا همیشه باید یه گوشه دلم یه غم بشینه؟
فردا باید برمیگشتم بیمارستان.. چجوری باهاش چشم تو چشم شم؟؟
باید به بابا بگم میخوام برم یه بیمارستان دیگه.. آره این بهترین کاره..

فرداش که با استرس و حال بد پامو تو بخش گذاشتم ندیدمش.. خوشحال بودم که نبود..
اما وقتی غیبتش به چند روز کشید کم کم نگرانش شدم.. بقیه پرستارام ازش خبری نداشتن تا اینکه امروز مسئول بخشمون خانم همتی گفت که دکتر درودی میخوان برای ادامه تحصیل به خارج از کشور برن و این مدتم بشدت دنبال کاراشون بودن..
ینی رامین میخواست بره؟ این رفتنش تقصیر من بود؟ کاش بره و اونجا با یکی آشنا شه و منو فراموش کنه..
شب با کلی فکر و خیال به خونه برگشتم..
رو تختم دراز کشیده بودم که یه پیام برای گوشیم اومد..
رامین بود، سریع بازش کردم..
_ سلام بانو. میخوام فردا ببینمت، شاید برای آخرین بار.. ساعت ۶ کافی شاپ همیشگیمون. میای؟
فقط گفتم سلام آره. نمیخواستم با کلمات محبت آمیز دوباره احساساتشو تحریک کنم..
امروز قراره رامینو ببینم.. سعی کردم ساده ترین لباسامو بپوشم و فقط یه برق لب رو لبام کشیدم همین..
داخل کافی شاپ که رفتم دیدمش.. یه گوشه دنجو انتخاب کرده بود. بسمتش رفتم و سلام کردم..
_ سلام بانو. ممنونم که اومدی. چی میل داری؟
_ فرقی نداره. هرچی تو بگی
بعد از گفتن سفارشا شروع کرد به حرف زدن. انگار اینبار نوبت اون بود که حرف بزنه و من سکوت کنم..
_ رها اون روز بعد از گفتن حرفات حالم خیلی داغون بود. اصلا به تو و یاشار حق نمیدادم. فک میکردم فقط به من ظلم شده. میخواستم هر کاری بکنم که تو منو انتخاب کنی نه اونو..
وقتی وقتی چند روز گذشت و عصبانیتم خوابید کم کم فهمیدم که شمام این وسط بی گناه سوختین.. قربانی شدین.. شاید یاشار از منو تو بد تر.. چون چند ماه عذاب وجدان کاریو داشته که نکرده.. آبروش رفته.. همه طردش کردن بخاطر گناه نکرده
پس حقشه که از این به بعد خوشبخت زندگی کنه. کنار…
عشقش..
اینو گفت و تو چشمام نگا کرد. تو چشمای همیشه اشکی من..
_ نمیگم برای من دل کندن از تو آسونه.. من دنیامو با تو ساخته بودم.. اما رها من دختریو نمیخوام که فقط جسمش پیش من باشه و حواسش پی یکی دیگه..
تصمیم گرفتم برم انگلیس پیش داییم. اونجا هم درسمو ادامه بدم هم تو رو فراموش کنم..
و بعد چشمکی بهم زد و با شوخی ادامه داد
_ شایدم اونجا با یه دختر فرنگی خوشگل آشنا شدم و موندگار شدم…
_ رها تو همیشه بعنوان یه خاطره خوب گوشه ذهنم میمونی
ازت میخوام که خوشبخت باشی..
فقط تونستم لب بزنم منو ببخش رامین
اونم لبخندی بهم زد و گفت بخشیدم و پا شد رفت..
رامین عزیزم تو خیلی خوبی پاکی فرشته ای..
دلت به بزرگی دریاس. از خدا میخوام بهترین دخترو سرراهت قرار بده و خوشبخت ترین آدم روی زمین باشی..

بعد از برگشتن به خونه حالم خیلی بهتر بود. از اینکه رامین منو بخشیده بود خوشحال بودم.. انگار یه بار سنگین از رو دوشم برداشته بودن…
بلاخره بعد از چند روز قرار شد خونواده عمو مهرداد بیان خونمون و درمورد تاریخ عقد منو یاشار حرف بزنن..
_ خب دختر قشنگم میدونم حرفای زیادی دارین که با یاشار بهم بزنین.. پاشین برین تو اتاق حرفاتونو بزنین و بقیه کارام بسپارین به ما بزرگترا
با چشم از بابام اجازه گرفتم که اونم با سر تایید کرد
_چشم عمو
وقتی به اتاق رفتیم یاشار درو بست و بسمتم اومد. دیگه نتونستم خودمو کنترل کنم و منم محکم بغلش کردم..
چقد دلم برای آغوشش تنگ شده بود.. امن ترین جای دنیا بود برام.. شاید ده دقیقه تو بغل هم بودیم و گریه کردیم..
_یاشار
_ هیچی نگو رها هیچی نگو. فقط بزار نگات کنم.. بزار نگات کنم..
رها نمیدونی چی کشیدم نمیدونی اون ۹ ماه چی کشیدم..
همه ازم رو برگردوندن.. همه با چشم یه خائن نگام میکردن حتی خونوادم.. رها من خیلی عذاب..
_دستمو گذاشتم رو دهنش و دیگه نزاشتم ادامه بده
_ الهی قربون اشکات برم میدونم چی کشیدی چون خودمم همون دردارو کشیدم
اما دیگه بسه. از امشب کل خاطرات بدمونو فراموش میکنیم و دیگه هیچوقت در مورد اون اتفاق حرفی نمیزنیم. باشه یاشارم؟؟
_ هرچی تو بگی زندگی من. نفس من… خیلی عاشقتم رها خیلی..

(میگذرد روزی این شبهای دلتنگی ، میگذرد روزی این فاصله و دوری، میگذرد روزهای بی قراری و انتظار ، میرسد همان روزی که به خاطرش گذراندیم فصلها را بی بهار ، و از ترس اینکه بهم نرسیم شب تا صبح را اشک میریختیم)
اگه کسی رو دوس دارین حفظش کنین با چنگ و دندون. زمان که میگذره هیچی سخت تر از دست دادن کسی نیست که برای از دست ندادنش باید با جون و دل میجنگیدی…
پایان
ا . منبری

 

چند ستاره به این رمان میدی ؟؟
تعداد رای : امتیاز کل :
  • اشتراک گذاری
  • 2389 روز پيش
  • علی غلامی
  • 1,615 بازدید
  • یک نظر
لینک کوتاه مطلب:
نظرات
  • Hedieh
    ۳۰ مهر ۱۳۹۹ | ۰۳:۵۱

    داستان زیبا و دلنشینی بود.
    ممنون از نویسنده.

نام (الزامی)

ایمیل (الزامی)

وبسایت

درباره سایت
رمانکده | دانلود رمان بروزترین مرجع رمان عاشقانه
بزرگترین سایت دانلود رمان عاشقانه ، رمان پلیسی ، رمان طنز در خدمت شما عزیزان می باشد . امیدواریم بهترین لحظات رو در کنار هم تجربه کنیم
آرشیو مطالب
آخرین نظرات
  • R.Sسلام وارد کانال ایتاشون بشید و ازشون خریداری کنید...
  • ستایشنميدونم چقدردیگه بایدقسمتون بدم تااین رمان رورایگان بزارید...
  • امیرعالی خوشم آمد...
  • چجوری بخونمشون؟...
  • زهرا زارع مقدمدر دل دارم سخن می اورم ان را بر زبان اما سخن کجا و خط زیبای رمان کجا ؟ ☆ واقعا ر...
  • گودزیلای همسایه...
کلیه حقوق این وبسایت متعلق به " رمانکده | دانلود رمان بروزترین مرجع رمان عاشقانه " بوده و هر گونه کپی برداری ممنوع میباشد!
طبق ماده 12 فصل سوم قانون جرائم رایانه ای کپی برداری از قالب و محتوا پیگرد قانونی خواهد داشت.