رمانکده | دانلود رمان بروزترین مرجع رمان عاشقانه
دانلود رمان ، رمان عاشقانه ، رمان پلیسی ، رمان طنز
داستان کوتاه خاطرات یک اسکیزوفرنی

? داستان_کوتاه
✨ خاطرات یک اسکیزوفرنی
? ژانر عاشقانه
✍ بقلم رقیه

به نام خدا

در آستانه ویرانگی

دستانم به اندازه ی یک قلوه سنگ سنگین شده بود این اولین باری بود که این حس را تجربه میکردم گام های تردیدم را بر روی سنگ فرش پیاده روها می گذاشتم راهی محل کارم بودم ولی انگار راهی سرنوشتی شوم و سیاه بودم خودم هم باورم نمیشد که این من باشم اما باید باور میکردم که خودم هستم . ساعت از ۲ بعدازظهر گذشته بود خیابان ها خالی و خلوت بودند و من هنوز دچار تردید بودم تردید رفتارم تردید لمس دستان یک نامحرم که نامش سام بود من در ۲۰ سالگی در پس تمام نماز های صاف و صیقلی ام در پس تمام خط قرمزهایی که برای خودم ترسیم کرده بودم این حس را تجربه کردم.

می دانستم راهی را که آغاز کرده ام پایانی نافرجام و نامعلوم دارد اما انگار گریزی از آن نبود غرق این افکار بودم که خود را مقابل دفتر کارم یافتم .

کلید را داخل قفل چرخاندم در را گشودم و پشت میز کارم جای گرفتم هنوز هم گرمی دستانش را در دستانم حس میکردم سام یک همکار دوست یا شاید یک دوست همکار .

به یکباره یاد ملامتهایی افتادم که نثار دوستانم میکردم دوستانم که بعضی شان بدجوری عاشق و دلباخته دوست پسرهایشیان بودند و من همیشه از در ملامت با آنها سخن می راندم ولی خوب این بار هم خودم را یک سر و گردن از آنها بالاتر می دیدم آری چون من به خاطر مسایل کاری با سام دوست شده ام و قضیه من تومنی صدنار با آنها تفاوت دارد و این یک کلاه شرعی بزرگ بود که روی رفتارم می گذاشتم .

دیری نگذشت که جمعه از راه رسید و باید از زیر نگاه های پدر و مادرم می گریختم.

حرفهایی روی دلم سنگینی می کرد که باید آنها را به سام می گفتم :

-از من چه می خواهی تازه داماد ؟

-چرا مرا به زنت ترجیح می دهی ؟

_ اصلا این رابطه که هردویمان اسمش را گذاشته ایم رابطه کاری چه آینده ایی دارد ؟

شعر فروغ را واگویه میکنم : ” من به انجام دگر نیندیشم که همین دوست داشتن زیباست …. ”

و باز خودم را محق این رابطه می دانم .

مقابل میز آرایشم ایستاده ام  صفایی به سرو صورتم میدهم و پر از انگیزه های تازه برای فتح نگاه های سام هستم می دانم او از آن من نیست و نمی شود اما باز هم خودم را موجه می دانم  شاید این سرنوشت من باشد و چه تلخ است باور یک حقیقت ناباور …!

اما من قویتر از آنم که به این زودیها از پا در آیم و همه ی این حس ها را تنها می توانستم به انیس بگویم تنها او مرا باور میکرد و حتی تشویقم کرد که پیشنهاد صیغه ی سام را بپذیرم  اما هر چقدر با خودم کلنجار رفتم این یکی را نمی توانستم بپذیرم چقدر مرز بین عشق و هوس باریک است .

از انیس اصرارو از من انکار …

قرار های کاری بین من و سام دیری نپایید و حجابی که بین من واو بود هرگز دریده نشد اما باید باور میکردم که عاشق او بودم و همیشه به بهانه های واهی سراغی از او می گرفتم اما این وسط انیس هم تکلیفش معلوم نبود یک روز از در ملامت سخن می راند که چرا باید اولین عشقت یک مرد متاهل باشد و یک روز از در دیگر که تو باید حقت را بگیری و سام سهم تو از سرنوشت است .

در همین گیر و دار بودم که شهروز سر راهم سبز شد .

شهروز یک جوان دانشجو که صاحب دو چشم روشن بود که آنها را زیر ابروان پت و پهن و کلفتش جای داده بود و و قتی می خندید صورتش چال می افتاد و آن ته ریش همیشگی که او را جذابتر میکرد آنقدر تو دل برو بود که من برای شروع دوستی با او هیچ فرصتی به فکر کردن به چندو چون این رابطه نداشتم از شرط ازدواج گرفته تا سیاستهایی که باید می داشتم و نداشتم  و باز برای توجیح اشتباه زندگی ام که سام بود به شهروز دست دوستی دادم و در اولین دیدارمان در دفتر کاری ام بود که گرمی آغوشش را احساس کردم و در هم غرق شدیم و چقدر لذت بخش بود  در موهای سرم چنگ انداخت و لب بر لبانم نهاد و از شراب جانم آنقدر نوشید که مست شدم با دستانش تمام جانم را وجب زد هوا رو به تاریکی نهاد و هریک راهی خانه های خود شدیم.

و من ناخودآگاه یاد روزی افتادم که دستانم گرم وسنگین شده بود بعد از لمس دستان سام .

بی هوا زیر چادر نماز می روم پرت وپلا می خوانم سجده می روم رکوع می روم با صوت می خوانم اما بی فایده است این نماز نماز نیست و حداقل قربت الی الله نیست نمی دانستم پشت یک در بسته قرار خواهم گرفت دری که هرگز گشوده نخواهد شد و من منتظر می مانم و این انتظار پایان ندارد چرا باید ۲۰ سالگی ام اینگونه باشد شهروز می آید و می رود و قول می دهد و می شکند و وفا نمیکند.

ولی من باور نمیکنم در پی اش با دو جفت کفش آهنی می دوم انیس سد راهم میشود و می گوید پرنده ایی را که دوستش می داری رهایش کن اگر عاشق باشد باز می گردد…

اما من ترسوتر از آنم که از رهایی حرف بزنم هرچه غرور در وجودم است را ذوب میکنم و چشمان انتظارم را در قاب پنجره می نهم و به ازدحام خیابانی می نگرم که شاید روزی شهروز رهگذر آن باشد.

از گوشه و کنار خبر موفقیت و ازدواج دوستانم را می شنوم اما باز آهنگ عشق زمزمه میکنم و باز در پس نمازهای بی قلبم شهروز را از خدا طلب میکنم اما انیس می گوید :

  • خودت را درون آینه دیده ایی چقدر داغان شده ایی ؟
  • چقدر شبیه زن ها شده ایی ؟!
  • – تا کی می خواهی برای توجیه یک اشتباه اشتباه زندگی کنی ؟!!

اما نمیدانم که انیس اینبار هم می تواند درکم کند یا نه من مست و خمار بودم آری همچون یک تشنه ی دور از آب همچون یک معتاد دور از مواد …

وهیچ تعبیری جز این به ذهنم خطور نمی کند .

به دور از چشم انیس بار دیگر عاشق می شوم و می دانم خلوت خالی شهروز را او میتواند پر کند و در جانم چنگ اندازد و مستی مرا مداوا کند و انگار همین کفایت میکند و از اینکه خود ارضایی کنم بهتر است به قول معروف بین بدو بدتر بد را انتخاب کردم .

دانلود رایگان  دانلود داستان کوتاه آغاز اندروید،pdf،ایفون

وای خدای من چه آرزوهای کوچک و حقیرانه ایی دنیایم را پر کرده و من به همین اندکها بسنده کرده ام .

و من بی آنکه بدانم و بخواهم جام جوانی ام را حراج کرده ام .

نامش امید است و زیباست  آنقدر که بی هیچ وعده و وعیدو قول و قرارو عذرو بهانه ایی او را می پذیرم و به او فرصت می دهم که از من به سیری برسد و انگار در درنیا آنقدر آزادم که هیچ خط قرمزی نیست  من نخورده مستم و او عاشقانه مستی ام را دوا میکند و انگار این یک دگر دیسی است و این پرستش عاشقانه ی او را سهم خود از سرنوشت می دانم .

و زیر بار نگا ههای سنگین پدرو مادرم تاب می آورم و از اینکه در کنار امید لخت مادر زاد می شوم هراسی ندارم اما چرا رابطه مان از تعداد انگشتان دست تجاوز میکند انیس از من می برد و من از حیاء.

کم کم حرفه ایی می شوم به قرص ضد بارداری پناه میبرم و انگار در دنیا اینقدر آزادی هست که خودم را موجه بدانم امید از من لذت میبرم و من از او …

و من به همین بسنده میکنم .

همبستر شدن با او در قابوس زندگی ام جای میگیرد اما دیری نپایید که خیانت تمام امیدم را فراگرفت و من ناامید از داشتن امید دوباره به انیس چنگ انداختم و باختم و گریه کردم و از اینکه مست و سست در جوانی و پناهی نداشتم جز اینکه ندامت را باور کنم.

و زمزمه کنم هر کسی کو دور ماند از اصل خویش باز جوید روزگار وصل خویش …!

خدایا چه راهی در این بی راهه دارم انیس هم چیزی بیشتر از من ندارد و نمی داند او هم یک ناپخته است مثل من …

مثل من که تنها شده ام اما این مرداب عمیق تر از ان است که بتوانم دوام بیاورم  من سرگردان و بلاتکلیف شدم به خاطر قصور و کم کاری از دفتر کارم رانده شده ام .

باران تند میبارد اسفند ماه است  همه ی مردم شهر هول حلول سال نو اند .

من ۲۷ ساله شده ام چقدر زود گذشت

یک سال با سام

پنج سال با شهروز

یک سال با امید

و حالا تنها عید آمده و من باز هم تنهایم و خبری از ازدواج نیست و من هنوز مجردم و تنهایو ملامت تاوان سنگینی است که من به آن محکومم.

بهار از راه رسیده و من تمام گذشته ی اشتباهم را همچون گذرسال به دست فراموشی می سپرم به شغل ویزیتور روی می اورم و این مسیر تازه ایی است که خداوند پیش رویم گذاشته می دانستم راه سختی را برگزیده ام اما در شهر کوچک من گزینه ایی بهتر از این نبود و نیست .

بسم الله می گیرم بند کفشم را محکم می بندم آرایش ملایمی صورتم را پوشانده باران نم نمک میبارد بهار است دیگر .

من چتر به دست راهی خیابان ها می شوم این شهر آن شهر این کوچه آن کوچه و مردمی که غریبه ایی را در شهر می بینند و نمی دانند او چه می خواهد ؟! خودم هم نمی دانم  پول ؟ آبرو ؟ گذشته ؟ حال ؟ آینده ؟

دوست پسر ؟ شوهر ؟

روزها از پس هم دویدند و من با تمام وجود و تمام عیار به اشتباهاتم واقفم و اعتراف میکنم اما آیا جامعه مرا می پذیرد ؟ آیا خانواده ام مرا باور میکنند ؟!!

یا این مرداب آنقدر دامنگیر است که هر کس قصه ام را بشنود به جای اینکه مخاطبم بماند می خواهد یکی دیگر از قهرمان های این قصه باشد  ومن هم ناگزیرم تا ابد در نقشم باشم بدک هم نیست نان و آبدار هم هست .

می شنوی بیا گوشت را جلوتر بیاور یک پیشنهاد نان و آبدار

  • خانوم وزیتور یک شب با من بمان ۴۰۰ تومان ؟!
  • – خانوم وزیتور با من بمان ماهی ۲۰۰ تومان ؟!!

من مست و خراب در آستانه نو سازی خودم همچون کرم ابریشم در حال دوختن پیله ایی به دور وجودم تا پروانگی

من در مرز بین بودن یا نبودن من در مرز بین خود ساختن و یا خود فروختنم

صدای اذان از گلدسته های مسجدی شهری غریب به گوش می رسد باران تند میبارد و من چترم را می بندم و خودم را شعر سپیدی می دانم که زیباست اما وزن و قافیه و قید وبند ندارد اما به دل خیلی ها می نشیند …

اما باید باور کنم که دیگر یک فاحشه شده ام بی انکه خودم انتخاب کرده باشم .

اگر نبودم که هرگز این پیشنهادها را نمی شنیدم …

چرا باید  من بدل به برچسبی شوم که هرگز در پی اش نبوده ام .

در وجودم چیزی می جوشد فتح نگا ههای پسرهای جوان و زیبا و حتی مردها از ضد ارزش برایم به ارزش تبدیل می شود و انگار دیگر اینگونه  بودن که همیشه حرف مردم شدن و انگشت نما شدن را باکی ندارم .

به خانه باز میگردم مادرم در نماز است هلال صورتش از بین چادر نماز گل گلی پیداست .

تنها تو تنها تو که این قصه را از بر شده ایی مادر باورم کن من بیگناه ام مادر …

با خود آهنگ مهستی را زمزمه می کنم به امید اینکه حداقل تو مرا بفمی مادر :

تو ای مادر که یک عمره دلت با غصه دم سازه

صبوری های تو مادر منو به گریه می اندازه

مثل یک طفل خواب الوده من محتاج آغوشم

از آن لالایی هات مادر بخون بازم توی گوشم

برای سرنوشت من تو دلواپس ترین بودی

برای اشک های من همیشه آستین بودی

تو ای همیشه غم خوارم تو ای محرم ترین یارم

به نام نامی مادر همیشه دوستت دارم

نوازش کن مرا با دست که فرزند تو غمگینه

کی می خواد بعد از این تو قلب من جای تو بنشینه

گل من روزگار روزی تو رو از شاخه می چینه

در آغوشم بگیر مادر که رسم روزگار اینه

گل من روزگار روزی تو رو از شاخه می چینه

در آغوشم بگیر مادر که رسم روزگار اینه

برای سرنوشت من تو دلواپس ترین بودی

برای اشک های من همیشه آستین بودی

تو ای همیشه غم خوارم تو ای محرم ترین یارم

به نام نامی مادر همیشه دوستت دارم

اشک در چشمانم حلقه بسته . به آغوش مادرم می روم و او اشکهایم را با چادر نمازش پاک میکند و مرا در آغوش میکشد آنچنان که توی ترانه از او خواسته بودم و از او می خواهم که مرا حلال کند!

چند ستاره به این رمان میدی ؟؟
تعداد رای : امتیاز کل :
  • اشتراک گذاری
لینک کوتاه مطلب:
نظرات

نام (الزامی)

ایمیل (الزامی)

وبسایت

درباره سایت
رمانکده | دانلود رمان بروزترین مرجع رمان عاشقانه
بزرگترین سایت دانلود رمان عاشقانه ، رمان پلیسی ، رمان طنز در خدمت شما عزیزان می باشد . امیدواریم بهترین لحظات رو در کنار هم تجربه کنیم
آرشیو مطالب
آخرین نظرات
  • چرا؟ واقعا چرا انقدر همه رمانات دوست داشتنی هستن؟ اینهمه تخیل و تبحر از کجا میاد...
  • ببخشید چطوری رمان رو دانلود کنم...
  • آسیجلد دومش رو از کجا خوندی لطفاً بگو...
  • ممنونم ازتون خیلی قشنگ بود چطور میتونیم جلد دومش رو هم دانلود کنیم...
  • ۷۸۷۷زیبا بود خسته نباشید...
  • مهلاسلام میشه فصل دومشم بزاری...
کلیه حقوق این وبسایت متعلق به " رمانکده | دانلود رمان بروزترین مرجع رمان عاشقانه " بوده و هر گونه کپی برداری ممنوع میباشد!
طبق ماده 12 فصل سوم قانون جرائم رایانه ای کپی برداری از قالب و محتوا پیگرد قانونی خواهد داشت.