رمانکده | دانلود رمان بروزترین مرجع رمان عاشقانه
دانلود رمان ، رمان عاشقانه ، رمان پلیسی ، رمان طنز
داستان کوتاه فروشی نبود

? داستان_کوتاه
✨ فروشی نبود
? ژانر عاشقانه
✍ بقلم زهرا فاطمی

۷ ساله بود
کفش های رنگی ،براش حکمِ جوجه رنگی های خوشکل رو داشتن
دلش برای داشتنشون ضعف می رفت! قدم برداشت تا لمسشون کنه که بچه ها مسخره اش کردن
شاید حق داشتن
لباس های اونا کجا و لباس عاریه ای زهره کجا!
براشون کسر شان بود !
یه جورایی یه وصله ی ناجور بود
آخر کار هم باباش نتونست از پس خرج مدرسه اش بر بیاد و دختر بچه ای که بچه گداخطاب می شد برای همیشه از توی اون مدرسه رفت و حسرت اون رنگی رنگی ها به دلش موند
****
۳ سال بعد توی خونه ای که مادرش کلفت اونجا بود به دختر صاحب خونه ی ترگل ورگلی که لباس هر روزش با روز قبلش فرق میکرد نگاه میکرد و بدون هیچ حسابی می فهمید جزلباسی که تنشه دیگه هیچ لباسی نداره!
****
۷سال بعد سر چهار راه با بغض به دخترهایی نگاه میکرد که روزنامه قبولی توی دانشگاهشونو به همدیگر نشون میدادن
***
۲ سال بعد عاشق شد
ولی نداشتن تا خرج عروسی و جهیزیه رو جور کنن و آخر سر خونواده پسره دیدن بهشون نمی خورن وزدن زیر همه چیز و پسره رفت و یه دنیا حسرت برای زهره موند
****
۵ سال بعد مجبور شد به خاطر پول به عقد یه مرد دو زنه در بیاد
سال بعدش با بدن سیاه کبودی که زن اول شوهرش نصیبش کرده بود راهی خونه پدری شد
چند روز بعد فهمید بارداره و از زور نداری به شکنجه گاهش برگشت
دو سال بعدش دخترش توی حوض وسط حیاط خفه شد
خودش دغ کرد و شوهرش اینو بهونه کرد و عروس چهارم رو توی خونه آورد
*****
۵سال بعد
دو برابر سنش پیر شده بود

دانلود رایگان  داستان کوتاه شما آقای؟

کنار خیابون نشسته بود
سرش پایین بود
لیف می بافت
-مجید از این زنه لیف بخریم! گناه داره بیچاره
-نمی خواد میبرمت یه جا از اونجا بخر
-مجید بخریم دیگه
-اینا بهداشتی نیست
-می خریم فوقش می ندازیم دور! ثواب داره ها
-ای بابا بخر! فقط زود باش که بچه ها خونه ی مادرت منتظرن
کنارش نشست پنج تومن رو نشونش داد
-خانم من اینو بر می دارم
نگاش کرد
خیلی خوشکل بود
خیلی خیلی از زهره خوشکل تر
لیف هاشو توی گونی گذاشت و از سر جاش بلند شدم
-خانم لیف می خواستما
چادرش رو مرتب کرد
-فروشی نیست
وایی گفت و عقب رفت
به مجید خیره شد
اونم متعجب بود
بغضش رو خورد و راه افتاد
حق داشت عشق اولش رو نشناسه
شاید زهره هم جای اون بودم نمی شناختتش
کمرش خمیده بود خمیده تر هم شد ؛ به دیوار سنگی پارک پناه آورد
-زهره فروختی؟
به منیژه نگاه کردبساط فال گیریش پهن بود
پوزخندی زد

-“فروشی نبود “

چند ستاره به این رمان میدی ؟؟
تعداد رای : امتیاز کل :
  • اشتراک گذاری
  • 2390 روز پيش
  • علی غلامی
  • 1,037 بازدید
  • یک نظر
لینک کوتاه مطلب:
نظرات
  • آیناز
    ۶ اردیبهشت ۱۳۹۹ | ۱۶:۱۹

    غمگینه ولی خیلی قشنگ بود

نام (الزامی)

ایمیل (الزامی)

وبسایت

درباره سایت
رمانکده | دانلود رمان بروزترین مرجع رمان عاشقانه
بزرگترین سایت دانلود رمان عاشقانه ، رمان پلیسی ، رمان طنز در خدمت شما عزیزان می باشد . امیدواریم بهترین لحظات رو در کنار هم تجربه کنیم
آرشیو مطالب
آخرین نظرات
  • R.Sسلام وارد کانال ایتاشون بشید و ازشون خریداری کنید...
  • ستایشنميدونم چقدردیگه بایدقسمتون بدم تااین رمان رورایگان بزارید...
  • امیرعالی خوشم آمد...
  • چجوری بخونمشون؟...
  • زهرا زارع مقدمدر دل دارم سخن می اورم ان را بر زبان اما سخن کجا و خط زیبای رمان کجا ؟ ☆ واقعا ر...
  • گودزیلای همسایه...
کلیه حقوق این وبسایت متعلق به " رمانکده | دانلود رمان بروزترین مرجع رمان عاشقانه " بوده و هر گونه کپی برداری ممنوع میباشد!
طبق ماده 12 فصل سوم قانون جرائم رایانه ای کپی برداری از قالب و محتوا پیگرد قانونی خواهد داشت.