رمانکده | دانلود رمان بروزترین مرجع رمان عاشقانه
دانلود رمان ، رمان عاشقانه ، رمان پلیسی ، رمان طنز
داستان کوتاه ترنم یک صدا

? داستان_کوتاه
✨ دفترچه ی ترنم یک صدا
? ژانر عاشقانه
✍ بقلم فاطمه حسنی سعدی(ترگل)

به نام خداوند جان و خرد

انسان ها چگونه عاشق می شوند؟

با دیدن؟

حرف زدن؟

و یا گاهی با شندیدن یک صدا، یک صدای دل انگیز، یک صدای آرمش بخش.

عاشق شدن با یک صدا، ترنم یک صدا، دوستت دارمی که با یک صدا آغاز شد.

نام رمان: ترنم یک صدا

ژانر: عاشقانه

نویسنده: فاطمه حسنی سعدی(ترگل)

داستان از زبان”شخصیت”

خلاصه:

دختری که برای گفتن چیزی به دوستش تلفن می کند، ولی تلفن را برادر دوستش جواب می دهد و باعث شروع یک عشق می شود.

بر اساس●واقعیت●

به نام تک نوازنده عشق

“محیا”

وارد مدرسه شدم و دنبال نگین می گشتم، روی نیمکتی دیدمش رفتم سمت و سلام دادم.

_سلام نگین خانم گل!

نگین لبخندی زد: سلام عزیزم! خوبی؟

_فدات خوبم! چخبرا؟

نگین: گفتی خبر، می گم بیا برای کنکورمون بریم کتاب خونه، چطوره؟

_عالیه، من می پرسم بهت خبر می دم خوبه؟

نگین: باشه!

باهم وارد کلاس شدیم، نگین دختر مهربونیه، ولی تا پارسال دشمن هم بودیم، امسال باهم شدیم هم کلاسی با هم دوست شدیم؛ بعد از مدرسه منتظر سرویسم شدم که بیاد دنبالم، بعد از یه ربع تاخیر اومد، خسته بودم رسیدم خونه بدون خوردن چیزی، رفتم اتاقم، لباس هام رو با یه تاپ قشنگ آبی و شلوار سفید عوض کردم، موهای طلای رنگم روز باز کردم، خدا می دونه که چه قدر من موهام رو دوست دارم.

دراز کشیدم روی تخت و خواب من رو در آغوش گرفت.

از شدت ضعف از خواب بیدار شدم، آبی به صورتم زدم و وارد آشپز خونه شدم، سلامی به مامان و بابا دادم و از یخچال یه شیر موز، از کابینت یه کیک برداشتم و مشغول خوردن شدم، همین جور که می خوردم رو به مامان گفتم: مامان، نگین می گه برای بهتر درس خوندن بریم کتاب خونه، من می تونم برم؟

مامان: آره برو، خیلی خوبه!

بعد از خوردن بلند شدم و به اتاقم رفتم و به نگین تلفن کردم، منتظر بودم جواب بده، صدای پسرونه ای توی گوشم پیچید: الو بفرماید!

_سلام! نگین هستش؟

…: سلام! بله صبر کنید، گوشی رو بهش بدم!

بعد از چند ثانیه صدای نگین اومد: سلام!

_سلام عزیز!

نگین: عه! محیا تویی؟خوبی؟ چکارم داشتی؟

_آره خودمم، هیچی، فقط می خواستم بگم، من با کتاب خونه اومدن موافقم!

نگین: چه خوب! فردا تو مدرسه برات می گم که عصرش بریم.

_باشه! فعلا خداحافظ.

نگین: خافظ.

فردا وقتی وارد مدرسه شدم، نگین با خنده اومده سمتم: سلام خوبی؟ محیا!

_سلام!خوبم، چی شده، امروز خوشحالی؟

خنده ای کرد: وای محیا نمی دونی داداشم ازت خوشش اومده، می خواد ببینمت!

_هن؟ خوشش اومده؟ چطوری؟ منو که ندیده!

نگین: آره از تو خوشش اومده، وقتی دیروز زنگ زدی که بگی میای کتاب خونه، صدات رو شنیده و می خواد ببینت!

_گفتی کتاب خونه، چه ساعتی باید بریم؟ کجا بریم؟

نگین: ساعت پنچ عصر، کتاب خونه ملی.

دیگه حرف مهمی بینمون رد و بدل نشد؛ بعد از مدرسه اومدم خونه، امروز ناهار خوردم، چون می خوام برم کتاب خونه باید ذهنم کار کنه، اگه چیزی نخورم ضعف می کنم؛ گوشیم رو برای ساعت چهار تنظیم کردم و خوابیدم.

با صدای گوشیم بیدار شدم، رفتم دستشویی و آبی به صورتم زدم و مشغول آماده شدن شدم؛ مانتوی آبی، شلوار مشکی، مقنعه و چادر، توی آینه به خودم نگاه کردم، وقتی مقنعه می پوشم صورت گردم بیشتر خودنمای می کنه.

با آژانس رفتم به کتاب خونه، وارد که شدم نگین رو دیدم، به سمتش رفتم و آروم سلام دادم، شروع کردیم به خوندن، واقعا خیلی خوبه، همه جا سکوت، با آرامش می شه درس خوند.

دو ساعتی توی کتاب خونه بودیم، امروز چون آزمایشی اومده بودیم، دوساعت شد از فردا ساعت هفت صبح میایم تا پنچ عصر، مدرسه هم که قرار بود تا قبل از عید بریم، که رفتیم دیگه مدرسه رفتن الکیه هر روز میام کتاب خونه!

دانلود رایگان  داستان کوتاه آشیانه عقاب

با نگین از کتاب خونه اومدیم بیرون و منتظر اومدن برادرش شدیم، برادرش اومد، قد بلندی داشت و لاغر اندام بود، چهره بدی نداشت.

با کلی خجالت سلام کردم و سوار ماشین شدم و منو رسوندن خونه.

روز ها می گذشت و هر روز برادر نگین می اومد و مارو می رسوند خونه؛ یک ماهی طول کشید.

یه شب خانواده نگین به مامانم زنگ زدن و قرار خواستگاری گذاشتن، مامانم به من گفت، منم رفتم اتاقم که فکر کنم.

یاد روز اول افتادم، وای! وقتی گفتم که سر کوچه پیاده می شم، جوابی نداد و من مجبور شدم داد بزنم که همین جا پیاده می شم، چه قدر روز های خوبی بود.

من توی اتاقم بودم و خانواده ی نگین هم اومده بودن، من از خجالت بیرون نرفته بودم، کسی تقه ای به در زد و بعد از چند ثانیه وارد اتاق شد، به نوید که وارد شده بود نگاه کردم، یه لبخند قشنگ روی صورتش بود و به من نگاه می کرد.

با لبخندگفت: سلام محیا خانم خجالتی! به من گفتن که بیام برای زدن حرفامون!

_سلام! خب شروع کن!

بعد از زدن حرفامون خانواده نوید رفتن و قرار شد جلسه بعدی بیان برای مجلس خواستگاری اصلی، چون من جواب مثبت و داده بودم.

یک هفته گذشت و قرار بود این پنچ شنبه بیان که مشکلی براشون پیش اومد گفتن هفته بعد میان.

این یک هفته هم گذشت و خانواده نوید اومدن با قرآن دسته گل، شیرینی، چادر و انگشتر برای نشون و نامزدی بین من و نوید.

این بار منم اومدم توی جمع، تونیک و شلوار سفید با یه شال سفید، امشب پنچاه شصت نفری بودن، هم خانواده ما و هم خانواده اونا، همه یا خاله، عمه، عمو و یا دایی بودن؛ همه اومدن و خانواده نوید برای اولین بار منو دیدن و انگشتر نشون بهم دادن و منو نوید باهم نامزد شدیم؛ مردا رفتن تو حیاط ما هم رفتیم داخل آهنگ گذاشتیم، من موهای طلایم رو باز کردم

و به اصرار بقیه شروع کردم به رقصیدن.

شب بسیار خوبی بود، من واقعا لذت بردم از این همه خوشی، نوید پسری خوبی بود، و برای من از هر جهت عالی و من خوشحال بودم که قراره با نوید ازدواج کنم.

دوران نامزدی من و نوید، با هزار خوشی و قهر و آشتی، کم کم تموم شد و قرار عقد گذاشته شد.

قرار شد تاریخ عقد روز عید فطر باشه، تالاری رو برای عقد انتخاب کردیم ولی تازه شروع به کارای عقد کرده بودیم، خبر فوت مادر بزرگ نوید رو دادن و ما عقدمون رو عقب فرستادیم.

دو ماه بعد از فوت مادربزرگ نوید، عقد محضری کردیم.

توی دوران بعد از عقد، واقعا حس می کردم خوشبخت ترینم، که واقعانم بودم، هر روز با نوید می رفتیم جای، پارک، سینما، کافه، شهربازی و …

واقعا لذت بخش بود، بعد از یک سال تصمیم گرفتیم که عروسی بگیریم.

وقتی وارد تالار شدم، حس خیلی خوبی داشتم، واقعا باورم نمی شد، زندگیم داره وارد یه برهه خیلی عالی تر از قبل می شه، خوشبختی یعنی همین، خوشبختی یعنی من و نوید.

دوسال بعد

وقتی به دوقلوهام نگاه می کنم خوشبختی رو حس می کنم، موهای طلای شون به من رفته، چشمای قشنگ قهوه ای تیره شون به نوید.

اسم پسرمون رو امیر عباس و دخترمون رو عسل گذاشتیم، واقعا با سه گل باغ زندگی خوشبخت ترینم.

۱۳۹۶/۶/۲۲

فاطمه حسنی سعدی

تشکر فراوان از ▪دوست عزیزم محیا گلی▪

پایان

 

چند ستاره به این رمان میدی ؟؟
تعداد رای : امتیاز کل :
  • اشتراک گذاری
  • 2394 روز پيش
  • علی غلامی
  • 663 بازدید
  • یک نظر
لینک کوتاه مطلب:
نظرات

نام (الزامی)

ایمیل (الزامی)

وبسایت

درباره سایت
رمانکده | دانلود رمان بروزترین مرجع رمان عاشقانه
بزرگترین سایت دانلود رمان عاشقانه ، رمان پلیسی ، رمان طنز در خدمت شما عزیزان می باشد . امیدواریم بهترین لحظات رو در کنار هم تجربه کنیم
آرشیو مطالب
آخرین نظرات
  • R.Sسلام وارد کانال ایتاشون بشید و ازشون خریداری کنید...
  • ستایشنميدونم چقدردیگه بایدقسمتون بدم تااین رمان رورایگان بزارید...
  • امیرعالی خوشم آمد...
  • چجوری بخونمشون؟...
  • زهرا زارع مقدمدر دل دارم سخن می اورم ان را بر زبان اما سخن کجا و خط زیبای رمان کجا ؟ ☆ واقعا ر...
  • گودزیلای همسایه...
کلیه حقوق این وبسایت متعلق به " رمانکده | دانلود رمان بروزترین مرجع رمان عاشقانه " بوده و هر گونه کپی برداری ممنوع میباشد!
طبق ماده 12 فصل سوم قانون جرائم رایانه ای کپی برداری از قالب و محتوا پیگرد قانونی خواهد داشت.