شعر
✨ تنم محتاج اغوشت
? ژانر عاشقانه
✍ بقلم فرزانه شفیع پور
نیمه شب است و خواب هنوزم میهمان چشمانم نشده.
کلافه از این دنده به آن دنده میشوم…
صداهایی در سرم می پیچند که هر یک مرا به سمتی هدایت
می کند.
روی تخت می نشینم و دست می کشم به جای خالی کنارم…
سرم را در میان دستانم
می گیرم و می فشارمش.
مغزم در مرز انفجار است.
برمی خیزم که چشمانم سیاهی می روند و دستم بند دیوار
می شود…
به آشپزخانه می روم و در یخچال را باز می کنم تا
جرعه ای آب بنوشم.
دستم که به باطری آب مخصوصش می خورد,
اتصالها صورت می گیرند و با جیغی وحشتناک بطری را به سرامیک ها می کوبم و زل
می زنم به تیکه های ریزش که هریک به سمتی پرت شده است.
هراسان در درگاه آشپزخانه
می ایستد و نگاهش سرگردان بین من و کف آشپزخانه
می چرخد.
با دیدنش اشک هایم جاری
می شود و لب می زنم:دلم برات تنگ شده!
در آغوش گرمش که فرو
می روم …
آرام می گیرد قلب تپنده ام…