شعر
✨ آرامگاه ابدی تو
? ژانر عاشقانه
✍ بقلم فرزانه شفیع پور
نگاهم میخ طرح لبخند روی لبانشان است…!
چه خجسته دلی دارند این جماعت که گمان می کنند با حرف های بی سر و ته و
قهقه های سرمستانه شان
می توانند فکرم را منحرف کنند…
آمده اند که سرم را با
حرفهای شان گرم کنند تا دلم
بی تابی نبودنت را نکند…
اما من در این شلوغی ها,
بی نهایت تنهایم…!!!
بیشتر حس می کنم نبودت را جایی در میان سایرین و بیاد می آورم خنده هایت را.
انگار همینجایی و در میان لبخندهایت چشمکی به من
می زنی و قلبم را آرام می کنی.
با صدای خنده دوباره شان از بال های زیبای رویایی که تو رو در خود جای داده بود…
پیاده می شوم و عصبی از
جمع شان و نگاه متعجب شان جدا شده با پاهای برهنه به سمت تو می دوم.
چشمم که به سردر آرامگاهت می خورد, طاقت از کف داده ,
هاهای می گریم و دستانم مشت می شوند بر سنگ سرد و سختی که تن عزیزت را در آغوش کشیده و از من جدایت کرده…
چشمانم به روی هم می افتند
و احساس می کنم نبضم
نمی زند…!
لبخندی به شیرینی حضورت
می زنم و دستم در دستانت
قرار می گیرد…