? داستان_کوتاه
✨ یک_جرعه_بندگی
? ژانر عاشقانه
✍ بقلم مینا برادرشاد
زن جوانی به صورت زرد و رنگ پریدهی کودکانش نگاهی انداخت. تحملش از دیدن زجری که حتی در خواب هم با چین ابروانشان خود نمایی میکرد، طاق شد؛ بنابراین چشم گرداند و به دست دراز شدهی تلالؤ نور مهتابی که از لای پنجره به داخل میآمد، خیره شد. تا کی گرسنهگی؟
مگر او چند سال داشت که، طعم ترش بیوه شدن را بچشد؟
هنوز به انتهای افکارش نرسیده بود که، با صدای مشتهایی که بی رحمانه به در کوبیده میشد، از جا پرید. فورأ به سوی در رفت و آن را باز کرد.
دو مرد را با ظاهر بادیه نشینان، عمامه به سر و دماغ پوشانده، پشت در دید.
زن از هیبت مردان ترسید و گوشهی جلابیبش را سدّ بین آنها و خود کرد و پرسید: کیستید؟ چرا بر در این خانه این چنین بی مدارا میکوبید؟
یکی از مردان پاسخ داد: به دنبال قابلهایی به نام، میگردیم. دخترم به درد زود هنگام مبتلا گشته است. شخصی آدرس این خانه را به ما دادند. آیا شما همان بانوید؟
زن جواب داد: خیر، مادر مرحومم ماما بودند…
بین دو مرد هم همهایی در گرفت و سپس سر شکسته به سویی از کوچه قدم برداشتند.
زن از پشت سر به قامت خمیدهی آنان نگاهی انداخت.
یادش آمد، مادرش به او وصیت کرده بود، « دخترم، هرگز نیازمندی را از در خانهات مران. به خداوند پناه ببر و زیر سایهی ایشان جرعه جرعه از شهد ثواب بنوش، تا ذره ذره صاحب بهشت برین گردی.»
زن از پشت سر صدا زد: بایستید برادران، من قابله نیستم اما نزد مادرم، چیزهایی را آموختهام. اگر قابل بدانید برای ثوابش با شما میآیم، به شرطی که قبل از بیدار شدن طفلانم به خانه بازم گردانید!
مردان پذیرفتند و زن با بقچهایی از زعفران و گلپر، شانه به شانهی آنها به راه افتاد.
پلک اول را که زد، دو کوه بلند را زیر پا گذاشت.
پلک دوم، دو رود پر آب را پشت سر گذاشت. زن با خود اندیشید:( چرا من هرگز این چنین جایی را در بیابان به چشم خود ندیدهام؟ )
در سومین پلک، لا به لای مَناظر خواب گونهایی که از جلوی چشمش میگذشت، در گام بلندی که یکی از مردها برداشت، پای یکی از آنها از زیر جامهی لباس بلندش بیرون آمد و از سُم آنها دانست که بدون شک از طایفهی جنیاناند، که برای نجات دخترشان به یک انسان پناه آوردهاند…
رو به آسمان با پلکی بسته به خدای خیش عرض کرد: بار خدایا، اینان جناند و من انس، اما من فقط به وصیت مادرم عمل کردم که، تو را از خود خوشنود سازم. پس تو نیز به خاطر یتیمانم یار من باش…
و وقتی چشم باز کرد، رو به روی یک چادر سیاهِ بسیار بزرگ که، زیر درخت کُنار خوف آورِ خشکیدهایی گسترده شده بود، متوقف شدند.
کفشهایش را جلوی چادر در آورد و به تعارف یکی از مردان وارد چادر شد.
زن نگاهی به پریزادهی رنجوری کرد که، روی زمین به خود میپیچید و به زبانی نا آشنا طلب کمک میکرد.
رو انداز پری را کنار زد و هم زمان شکم بر آمده و سُمهای او نیز نمایان گشت.
مرد خنجری را زیر گلوی زن برد و با خشونت تهدید کرد: ما از طایفهی جنیان هستیم، اگر جان همسر و کودکم را نجات دهی جانت را به تو میبخشم.
زن با خون سردی در حال معاینه شکم پریزاده لب زد: به خدا سوگند جان من اکنون در دستان تو نیست، و من نه از تو بلکه از شاه جنیان نیز نمیترسم؛ زیرا من به قدرتی بالاتر از شما ایمان آوردهام و از وی برای نجات این زیبا رو نیز طلب یاری کردهام. تو نیز از او کمک بخواه…
حال ما را تنها بگذار و دیگی پر از آب جوش مهیا کن؛ که فرزند نورسات به یاری خداوند به زودی متولد خواهد شد.
***
زن کودک را لای پارچه پیچید و به پریزاد کمک کرد، تا او را به سینهی خیش شیر دهد.
سحرگاه از چادر بیرون آمد و از دیدن صدها هزار سیاهِایی که به دور چادر جمع شده بودند بر آشفت، اما به نیروی اللّه دوباره آرام شد و خبر این تولد را به پدر بچه داد.
به یک باره صدای دُهُل و کِل از بین سیاهِها بلند شد. پدر دختر به نزدش آمد و کفشهایش را جلوی پایش انداخت و با شادمانی مژده داد: بدان و آگاه باش تو اکنون ناجی ملکهی طایفهی ما بودی و فرزندش جانشین آیندهی پادشاه ماست. پس حاکم جانت را به تو بخشید و دستور فرمود، تو را به نزد طفلان صغیرت بازگردانم.
زن کفشهایش را پوشید از حس سنگی بزرگ در کفشش خم شد که، مرد با تشر از او خواست بی فوت وقت راه بیوفتد.
باز هم با سه پلک به پشت در خانهاش رسید و در کسری از ثانیه مرد همراهش محو شد.
زن با نفس آسودهایی خدایش را شکر کرد و باز هم از سنگ درون کفشش چینی به ابرو نشاند.
خم شده سنگ را برداشت. خواست پرتش دهد که به یک باره اشعهی صبح گاهی درون زوایای به دقت تراش خوردهی سنگ، پیچید و چشمش را زد. با بهت و نا باوری به الماس درشتی که تا چند لحظهی پیش سنگی مزاحم میپنداشتش، خیره ماند.