دلنوشته تکه هایی از نبودن
نوزاد که بودم، میپنداشتم یک نفر مرا میفهمد، یک نفر از وجودش برای من مایه میگذارد"
کودک که شدم، دوستانم را همبازی میپنداشتم و آنهارا همدم میدانستم، دلم برایشان قنج میرفت و برای لحظهای دل از آنها میبریدم و بودنم با آنها به قیامت میکشید!
نوجوان که شدم، همه را دوست خود میدیدم، برای همه از جان مایه میگذاشتم؛ اما چوب سادگیام را خوردم!
سن بالا میرفت ولیکن بیعقلیهایم رو به فزونی بود!
تکامل رشدم را دیدیم؛ اما هرچه گذشت ...
دکلمه صوتی مثلث عشق با اجرای فاطمه شفیع زاده و قلم مائده ش
دختر که باشی همدم مادرت، آبروی پدرت، غرور برادرت و مرهم دردهای خواهرت میشوی."
دختر که باشی وجود محضت را ریلی برای قطار هم و غم مادرت میکنی"
دختر که باشی از جسم و روحت وصلهای برای عزت پدرت میزنی."
دختر که باشی خار چشم بدخواهان برادرت میشوی."
دختر که باشی برای خواهرت پارچهی سبز خوشبختی گره میزنی و
با دستان خودت حریر سفید بختیاش را میبری و میدوزی."
دختر که باشی یا عاشق ...
دکلمه صوتی دکلمه صوتی زیبا و شنیدنی روزگار
باز هم می خواهم بنویسم
نمی دانم از چه، از که و از کجا!
نمی دانم از کجا شروع کنم!
نمی دانم این دنیا، با دهن کجی هایش قصد دارد چه چیزی را اثبات کند؟
بی ملایمتی هایش را؟
بی مهری هایش را؟
بی مروتی هایش را؟
نمی دانم این چرخ فلک چه می خواهد! نمی دانم مارا به کجا سوق می هد؟
به راستی هدفش چیست؟
حسی در قلبم می گوید: خودش هم سردرگم است.
صدایی در ذهنم می پیچد. زندگی بی ...
دلنوشته فرقی نمیکند
فرقی نمیکند، روز باشد یا شب"
ماه باشد یا خورشید"
صبح باشد یا غروب"
کنج متروکهای باشم یا میان انبوهی از این جمعیت"
موزیک باشد یا نه"
تو که نباشی روزهایم سیاهی مطلق است"
#مائده_ش
[caption id="attachment_12249" align="aligncenter" width="450"] دلنوشته فرقی نمیکند[/caption]
دلنوشته دل را چه عرض کنم
دل را چه عرض کنم؟
تو جان ز جانم بردی!
نقش بر صفحهی جان شدی!
دلبری را چه عرض کنم؟
تو جانبری کردی!
#مائده_ش
[caption id="attachment_12143" align="aligncenter" width="450"] دلنوشته دل را چه عرض کنم[/caption]
داستان کوتاه درد بی درمون
#درد_بیدرمون
لالا لالا لالا ای گل بیدوم
لالا لالا لالا شیرین زبونوم
لالا لالا لالا مرهم دردوم
لالا لالا لالا بخواب مادر نازوم
لالایی من دیگ مادر نداروم
لالایی رفته اون، سنگ صبوروم
لالایی این دلوم طاقت نداره
لالایی طاقت دوری نداره
میون سبزهزار گلی میکارم
مبادا خار اون دستت ببُره
یتیم مادری هیچجا نباشه
اگر باشه در این دنیا نباشه
دیگر این ترحم ها هم درمانی برای دردهایم نبود، محبت ها برایم غریبه بود.
چشمانم کویری بی آب و علف شده بود، رگ خواب این دنیا برایم کابوس بود.
-الهی ...
داستان کوتاه برای با تو بودن انسان بودن کافی ست
#داستانک
#برای_با_تو_بودن_انسان_بودن_کافیست
تو مرا آفریدی و این برای تو کار آسانی بود.
مرا اشرف مخلوقات نمودی و باز هم برایت آسان بود.
نامم را با سهولت انسان نهادی، از روح خودت در وجود من دمیدی
و مرا فرشته ی زمینی خودت کردی.
نطفه ای بودم در بطن مادرم، از همانجا با بند بند وجودم آمیخته
شدی و مرا از محبت های بی دریغت، محروم نکردی.
۹ ماه گذشت و چشم بر روی زیبایی های جهان شگرفت گشودم.
گیج و منگ ...
داستان کوتاه لمس حضورش
#داستانک
#لمس_حضورش
دل،دل ای دل ناآرام، آرام بگیر!
بعد از آن همه دویدن، رمقی برایش نمانده بود، سینه اش از آن همه گریه سر مزار پدرش میسوخت.
خسته و ناامید پشتش را به دیوار نمدار اتاق زد و همانجا نشست.
بوی گِلِ برخاسته از دیوار کاهگلی، بعد از باران شدید مشامش را قلقلک میداد.
دستش را روی پوست دیوار کشید تا دست های خشک شده اش کمی مرطوب شود،
دستش را جلوی صورتش گرفت و بوی خاک را به ریه هایش فرستاد؛ چرا که ...
داستان کوتاه حسادت خانمان سوز
#حسادت خانمان سوز
معشوقه ام بمان!
بمان و هرصبح ، زیبایی نگاهت را میهمان قلبم کن!
بمان و با روح زنانه ات بی تابی های مردانه ام را آرام کن!
بمان و با بودنت همه ی نبودن ها را بود کن.
بمان و ملکه ی قلبم باش و این پادشاه سرکش را رام کن!
فانوس خیالم را در ساحل قلبت می گذارم مبادا دلت راهِ قلبِ زخم خورده ام را گم کند.!
چهقدر این دل نوشته برایش لذت بخش بود، همان چیزی بود ...
داستان کوتاه قاصدک خوشبختی
#داستانک
#قاصدک_خوشبختی
دستش را روی شکم برآمده اش کشید و با سرمستی شروع به خندیدن کرد؛ چرا که پس
از سال ها انتظار طاقت فرسا، حال ثمره ی عشق آسمانیش را در وجودش پرورش می داد.
اینک تنها خودش نبود؛ بلکه فرشتهی بی بر و پالی را با شعف دل با خود حمل می کرد.
صبح ها بعد از بیدار شدن، نگاهی به شکمش می انداخت و رشد فرزندش را نظاره می کرد،
خورشید که بالا می آمد،لب میزد و تا شب که ...
داستان کوتاه مرگ درد
بازهم خم و راست شدنهای مکرر و خستگیهای جان فرسا!
بازهم فریادهای آقا بالاسرش و زورگوییهای افراطی!
کمر صاف کرد و با غرغرهای پی در پی آخی از گلویش خارج شد.
-آخ خدا، تاکی این قدر سختی بکشم؟
دیگه خسته شدم، تحملم حدی داره.
نگاهی به دست های خشک شدهاش انداخت و با لبهای آویزانی زخم روی دستش را نوازش کرد.
-الهی بمیرم برات که اینجوری زخم شدی. اوف، باشه بالاخره این شب
صبح میشه، بالاخره این درها باز میشه؛ غصه نخور دست خوشگلم!
از ...
داستان کوتاه کلبهای میان آسمان و زمین
میان انبوهی از جمعیت، گم شده بودم؛ دقیق نمیدانستم کجاست؟
دیوارهایش درست مثل میلههای زندان، کدری و سیاهی روی دیوارهایش
مثل ابرهای قیرگون بود، قاب عکسهای کج و معوج اطراف اتاق را پوشانده بود.
به هرکدام که نگاه میکردم، حرفی برای گفتن داشتند؛ برایم خوف آور بود.
چشم که به آنها میدوختم گویی مثل هیولایی جلو میآمدند و قصد بلعیدنم را
داشتند، قدم به عقب برداشتم که به مرد قوی هیکلی برخورد کردم و باز چند قدم به جلو ...
کلیه حقوق این وبسایت متعلق به " رمانکده | دانلود رمان بروزترین مرجع رمان عاشقانه " بوده و هر گونه کپی برداری ممنوع میباشد!
طبق ماده 12 فصل سوم قانون جرائم رایانه ای کپی برداری از قالب و محتوا پیگرد قانونی خواهد داشت.