دلنوشته فرقی نمیکند
فرقی نمیکند، روز باشد یا شب"
ماه باشد یا خورشید"
صبح باشد یا غروب"
کنج متروکهای باشم یا میان انبوهی از این جمعیت"
موزیک باشد یا نه"
تو که نباشی روزهایم سیاهی مطلق است"
#مائده_ش
[caption id="attachment_12249" align="aligncenter" width="450"] دلنوشته فرقی نمیکند[/caption]
دلنوشته دل را چه عرض کنم
دل را چه عرض کنم؟
تو جان ز جانم بردی!
نقش بر صفحهی جان شدی!
دلبری را چه عرض کنم؟
تو جانبری کردی!
#مائده_ش
[caption id="attachment_12143" align="aligncenter" width="450"] دلنوشته دل را چه عرض کنم[/caption]
داستان کوتاه درد بی درمون
#درد_بیدرمون
لالا لالا لالا ای گل بیدوم
لالا لالا لالا شیرین زبونوم
لالا لالا لالا مرهم دردوم
لالا لالا لالا بخواب مادر نازوم
لالایی من دیگ مادر نداروم
لالایی رفته اون، سنگ صبوروم
لالایی این دلوم طاقت نداره
لالایی طاقت دوری نداره
میون سبزهزار گلی میکارم
مبادا خار اون دستت ببُره
یتیم مادری هیچجا نباشه
اگر باشه در این دنیا نباشه
دیگر این ترحم ها هم درمانی برای دردهایم نبود، محبت ها برایم غریبه بود.
چشمانم کویری بی آب و علف شده بود، رگ خواب این دنیا برایم کابوس بود.
-الهی ...
داستان کوتاه لمس حضورش
#داستانک
#لمس_حضورش
دل،دل ای دل ناآرام، آرام بگیر!
بعد از آن همه دویدن، رمقی برایش نمانده بود، سینه اش از آن همه گریه سر مزار پدرش میسوخت.
خسته و ناامید پشتش را به دیوار نمدار اتاق زد و همانجا نشست.
بوی گِلِ برخاسته از دیوار کاهگلی، بعد از باران شدید مشامش را قلقلک میداد.
دستش را روی پوست دیوار کشید تا دست های خشک شده اش کمی مرطوب شود،
دستش را جلوی صورتش گرفت و بوی خاک را به ریه هایش فرستاد؛ چرا که ...
داستان کوتاه مرگ درد
بازهم خم و راست شدنهای مکرر و خستگیهای جان فرسا!
بازهم فریادهای آقا بالاسرش و زورگوییهای افراطی!
کمر صاف کرد و با غرغرهای پی در پی آخی از گلویش خارج شد.
-آخ خدا، تاکی این قدر سختی بکشم؟
دیگه خسته شدم، تحملم حدی داره.
نگاهی به دست های خشک شدهاش انداخت و با لبهای آویزانی زخم روی دستش را نوازش کرد.
-الهی بمیرم برات که اینجوری زخم شدی. اوف، باشه بالاخره این شب
صبح میشه، بالاخره این درها باز میشه؛ غصه نخور دست خوشگلم!
از ...
داستان کوتاه کلبهای میان آسمان و زمین
میان انبوهی از جمعیت، گم شده بودم؛ دقیق نمیدانستم کجاست؟
دیوارهایش درست مثل میلههای زندان، کدری و سیاهی روی دیوارهایش
مثل ابرهای قیرگون بود، قاب عکسهای کج و معوج اطراف اتاق را پوشانده بود.
به هرکدام که نگاه میکردم، حرفی برای گفتن داشتند؛ برایم خوف آور بود.
چشم که به آنها میدوختم گویی مثل هیولایی جلو میآمدند و قصد بلعیدنم را
داشتند، قدم به عقب برداشتم که به مرد قوی هیکلی برخورد کردم و باز چند قدم به جلو ...
کلیه حقوق این وبسایت متعلق به " رمانکده | دانلود رمان بروزترین مرجع رمان عاشقانه " بوده و هر گونه کپی برداری ممنوع میباشد!
طبق ماده 12 فصل سوم قانون جرائم رایانه ای کپی برداری از قالب و محتوا پیگرد قانونی خواهد داشت.