داستان صوتی پاییز طلائی با صدای پدرام ثانی
نقاشی کاور: عذرا باستانی
میکس: فرحناز حدیدی
نوشتهی: سینا زیبائی
پائیزِ طلائیحوصلهی هیچکس رو نداشتم.
از این بالا با فراغِ بال پوچیِ شهر رو میدیدم؛ سطحِ پایینِ آدما و آرزوهای مسخرهشون رو ، و از اینکه دنیایکوچیکشون زیرِ پای من بود ؛ خرسند بودم.چند روزِ آخرِ پائیز ؛ باغ پُر شده بود از برگهای داغونِ زرد و سرخ و نارنجی.
من یه برگِ خوشرنگ ، روی بالاترین شاخهی بلندترین درختِ باغ بودم ؛ پایینِ درخت یه نیمکتِ قهوهایِ ...
داستان کوتاه زن
#صد_داستان_صد_نقاشی
#داستان_بیست_و_یکم
#زن+ بعد چی شد؟ ویکتور رو کجا دیدی؟
- میدونی؟ مشکلِ بزرگِ من اینه که؛ خیلی زود همهی افراد، همهی مشکلات من رو میفهمند.
+ اگه معذب میشی، نگو.
- بیخیال؛ در آستانهی جدایی از پاتریک بودم؛ برام ۳روز هتل رزرو کرد و بلیت قطار داد بهمو گفت؛ این روزا بهترین فصلِ هلنده؛ یه چند روزی از آفتابِ هلند لذت ببر و قبل از جدایی، یکمروش فکر کن. پاتریک؛ هم خیلی دوسم داشت، هم خیلی سرم داد میزد، تا اینکه بعد ...
داستان کوتاه حالت تهوع
#صد_داستان_صد_نقاشی
#داستان_نوزدهم
#حالت_تهوعبعد از دیدنش، چشامو بستم ...
هیچی بدتر از این نیست که برای رهایی از بدبختی، چشاتو ببندیو همون بدبختی، اولین چیزی باشه که خیال، تقدیمت میکنه.
سال ۱۳۶۹ ؛ دورهی دبیرستان به تنها چیزی که فکر میکردم، هضمکردنِ اولین فرمولِ کتابِ فیزیک بود [ K=1.2mV^2 ]
به زیبا بودنم، اهمیت میدادم اما شاگرد اول بودم و درس؛ تنها چیزیبود که درگیرش بودم.
بیرون مدرسه یه پسرِ بود، به اسم پیمان، مشمئزکنندهترین پسرِروی زمین، شغلش این بود: یه ربع مونده به ...
داستان کوتاه تعریف حیثیت
#صد_داستان_صد_نقاشی
#داستان_بیستم
#تعریف_حیثیتبا اِسپیرو، اسبِ نازنینم به سمتِ وایومینگ یا همون ایالات گاوچرانها میرفتم،یه سرزمین با تپههای داغ، نزدیکِ رشتهکوههای راکی...
هِنری منو دید میزد، نه اینکه متوجه نباشم اما همیشه، یه کمان با چندتا تیرِزهرآلود همراهم بود؛ آخه هِنری یه سفیدپوست بود و به نظرِ رئیس قبیلهمون،پدر کایوت، سفیدپوستا تا وقتی حیوون نیستند که ماها رو نبینن...
من تنها مخالفش بودم اما برای از دست ندادنِ آزادیم، هیچ وقت مخالف نظرش حرف نزدم.
یه روز با اسپیرو چندبار تپهی ویش رو ...
داستان کوتاه به پاریس خوش اومدی
#به_پاریس_خوش_اومدیبیشرف، درب رو با لگد شکست؛ دنبال من بود. رفتم توی کابینتِ زیرِسینکِ ظرفشوئی قایم شدم.
مامانم گفت، نیستش؛ رفته؛ از کشور رفته. مامانم رو هُل داد رو زمین وبا پوزخندِ کثیفش گفت: خُب؛ تو که هستی ...
تا به خودم اومدم؛ دیدم، چاقو رو توی سرش فرو بردم؛ توی ذهنِ داعشیش.
دست مامانم رو گرفتم و فقط گفتم: بدووووو ...
نمیدونم زنده موند یا نه اما من، فقط ۱۷ سالم بود. شوکِ این اتفاق،باعث شده بود مامانم که ...
کلیه حقوق این وبسایت متعلق به " رمانکده | دانلود رمان بروزترین مرجع رمان عاشقانه " بوده و هر گونه کپی برداری ممنوع میباشد!
طبق ماده 12 فصل سوم قانون جرائم رایانه ای کپی برداری از قالب و محتوا پیگرد قانونی خواهد داشت.