داستان کوتاه بزرگ مرد کوچک
داستان کوتاه
بزرگ مرد کوچک
علی هراسان و ملتهب با آخرین توان می دوید، رمقی برایش باقی نمانده
بود و نفس نفس می زد اما پا تند کرد تا زودتر برسد امروز هم مثل همیشه دیر کرده بود.
پشت در کلاس کمی مکث کرد تا نفسی تازه کند با استرس زیر لب خدا
را صدا زد و داخل شد می دانست چه چیزی در انتظارش است.
نگاه معلم و بچه ها به سمتش کشیده شد، اخم های درهم معلم بیشتر
گره خورد و ...
کلیه حقوق این وبسایت متعلق به " رمانکده | دانلود رمان بروزترین مرجع رمان عاشقانه " بوده و هر گونه کپی برداری ممنوع میباشد!
طبق ماده 12 فصل سوم قانون جرائم رایانه ای کپی برداری از قالب و محتوا پیگرد قانونی خواهد داشت.