رمانکده | دانلود رمان بروزترین مرجع رمان عاشقانه
دانلود رمان ، رمان عاشقانه ، رمان پلیسی ، رمان طنز
داستان کوتاه مارهای گمشده

داستان کوتاه مارهای گمشده به نام خدا روزی روزگاری یک مار زیبای خوش خط و نگار دو تا تخم گذاشته بود و منتظر به دنیا آمدن بچه مار های قشنگ ش بود. یک روز از خواب که بیدار شد احساس گرسنگی زیادی کرد و به همین دلیل تصمیم گرفت از لانه خودش بیرون برود. مار به تخم هایش نگاهی کرد و فکر کرد " بچه ها امروز به دنیا نمی آیند زودی میرم غذا میخورم و مقداری هم غذا برای بچه ها ...

  • 1421 روز پيش
  • علی غلامی
  • 1,562 بازدید
  • یک نظر
داستان کوتاه خواب

داستان کوتاه خواب خلاصه: من در خوابی عمیق خود را یافتم. سرگردان و حیران به دنبال واقعیت بودم. گاهی سقوط را برای رهایی و گاه برای آرامش، درون بهمن خود را به خواب می زدم ولی تنها نتیجه ی آن فراموشی بود. انسان ها بال هایم را فروختند و به افکارم برچسب جنون زدند، من هیچ گاه عروسک خیمه شب بازی آن ها نخواهم بود. داستان کوتاه مرگ از زاده ی توسن داستان زیبای تلاطم داستان کوتاه غرور شکسته داستان کوتاه ردپاهایی مبهم در خاطرات ...

داستان کوتاه تلافی تا خیانت

داستان کوتاه تلافی تا خیانت به قلم ریحانه مرادقلی به نام خدا انگشتش را روی شیشه ی ویترین مغازه گذاشت و رو به مرد فروشنده گفت: این و می برم. به حسن سلیقه اش لبخندی زد. یکی از بهترین حلقه های مغازه اش را انتخاب کرده بود پسر جوان روبه رویش که چشم هایش از خوشحالی برق می زد. - آقا تبریک می گم به این انتخابتون. دست گذاشتید روی یکی از بهترین کارای ما. اتفاقا مشتری زیادی هم داره و تو مده. لبخند را ...

  • 1779 روز پيش
  • علی غلامی
  • 2,083 بازدید
  • یک نظر
داستانک پوچ

داستانک پوچ نوشته ا اصغر زاده بنام او داستان کوتاهِ "پوچ" نویسنده :ا.اصغرزاده • دنیا همین است یک عمر دلخوش آدمهایی می‌‌شویم که عشقشان از دور زیبا و حرفهایشان از دور شنیدنی و خودشان هم از دور نزدیک حالا فقط کافیست این آدمها را کنار خودت ببینی‌ روزی هزار بار می‌‌گویی عشق ارزانی‌ خودتان روزهایم را به من پس بدهید #امیر_وجود • دستم روی دکمه‌ی دِلِت مکث کرد! چشم هایم را بستم؛ دلم نمی آمد آن همه خاطره را پاک کنم! به خودم تشر زدم :- لعنتی اون تورو فروخت، حالا تو تردید داری که عکسشو ...

داستان کوتاه غرور شکسته

داستان کوتاه غرور شکسته به قلم  م‌ طالع(سرنوشت) به نام خدایی که عشق را آفرید و شیرین ترین لذتش درد شد. مثل همیشه روی یکی از میزهای کافه نشستم و به افراد دور و برم که با عشق با یک ‌دیگر حرف میزنند و یا با فرزندانشان عاشقانه لحظات را سپری می‌کنند. نظاره‌گر هستم. سینا قهوه را روی میز و مقابلم می‌گذارد. - تقدیم به دختر خاله‌ی گلم. مثل همیشه تلخ تلخ. چشم از خانم و دو کودکی که با اشتیاق با مادرشان حرف میزنند ...

داستان کوتاه کره اسب بالدار به قلم علی پاینده

داستان کوتاه کره اسب بالدار به قلم علی پاینده به گابریل گارسیا مارکز کره اسب بالدار آن شب طوفان بدی بود. باران به سختی می بارید و قطره های تگرگ بار آن می خورد به سقف های آهنیِ مزرعه ی اسب ابراهیم و مینا جوری که مینا مرتب زیر لب دعا می خواند و خود را به ابراهیم می فشرد و ابراهیم او را دلداری می داد که نگران نباشد و ممکن نیست که به این راحتی ها ساختمان ها خراب شود و کل ...

داستان کوتاه راز مترسک داستانی بسیار زیبا

داستان کوتاه راز مترسک به قلم ندا سلیمی   انگار از اول خلقتش محکوم به تنها شدن بود! مترسکی با قلب چوبی که دست ساخته ی دخترکی کوچک به نام سی بِل بود. ادم های با احساس قلب چوبی اش را به بازی گرفته بودند. درکش نمی کردندشبیه آدم بود اما قلب چوبی داشت. اما آدمک چوبی برای یک لحظه احساس شد؛ وهمان دخترک کوچک تمام دردهایش را فهمید؛ [caption id="attachment_17050" align="aligncenter" width="300"] داستان کوتاه راز مترسک[/caption] دخترکی تنها که تمام حرف ها ودردهای نگفته اش را با او ...

  • 1949 روز پيش
  • علی غلامی
  • 1,888 بازدید
  • ۴ نظر
داستان کوتاه ساعت یازده شب

داستان کوتاه ساعت یازده شب به قلم هستی ج سردرگم در خیابان‌های نورانی قدم برمی‌داشت. قلبش از این همه ناتوانی، فشرده‌ می‌شد اما نمی‌توانست کاری برای رهایی از این احساس، انجام دهد. کنار دیوار ساختمانی نسبتا بلند، ایستاد و نفس نفس زنان، به دیوار تکیه زد. برای آزادی خواسته‌اش، تنها پانزده دقیقه وقت داشت؛ خواسته‌ای که کیلومترها با او فاصله داشت و پانزده دقیقه‌ای که مانند آهویی چابک، می‌دوید. درمانده روی زمین نشست و چشمان کاراملی تر شده‌اش را به ساعت دیجیتالیِ مغازه‌ی آن طرف خیابان دوخت؛ ...

داستان کوتاه و زیبای اولین انار دنیا

داستان کوتاه اولین انار دنیا   پایش را روی اولین پله ی چوبی نردبام گذاشت و زیر لب چند کلمه ای نثار من کرد پایش را روی دومین پله گذاشت و دگربار چند کلمه ای زیر لب زمزمه کرد   حتم دارم من را مورد لطف قرار میدهد زانوهایش را روی پشت بام گڋاشت و دست به دودکش گرفت چندی نگذشت که قامتش روی بام نمایان شد سینی به دست از نردبام پایین می امد که چشمانم به لواشک داخل سینی برخورد ،نگاهی به ...

داستان کوتاه و زیبای دخت دیوانه

داستان کوتاه دخت دیوانه به قلم مریم سعدی   مقدمه شب ها تا صبح زیر آسمان چشم کبود خیالم که اشک آلود بارانش را به معشوقه اش زمین هدیه می کند به تصویر می کشانم خرمنی از موهایت را... باد که می وزد همچون دختی جنون زده رقص کنان به دور عروسک خیالی ام می گردم ! بعد از تو لقب جوان ترین پیر دخترک شهر را به دوش می کشم ! پیر دختی دیووانه... می دانی ؟ اتاقکی دارم در بلند ترین ساختمان شهر هر روز صبح ...

  • 2077 روز پيش
  • علی غلامی
  • 1,084 بازدید
  • ۸ نظر
داستان کوتاه مامان دیگه داد نزن

? داستان_کوتاه ✨مامان دیگه داد نزن ? ژانر اجتماعی ✍ بقلم سعیده براز به دروازه ی قدیمی خانه خیره شد....ترس و اضطراب به قلبش هجوم آورد....به بسته ی که دردست داشت نگاه کردوزمزمه کرد: دیگه نترس ....امشب همه چی تموم میشه. به داخل حیاط که پا گذاشت به یاد دوران کودکی اش افتاد اما آن اتفاق خط بطلان به روی آن خاطره ها کشید . وارد خانه شد وازبوی نم ورطوبت ابرو درهم کشید، سالهای سال بود که دیگر کسی وارداین خانه نشده بود...فقط اوبودکه ازروی ناچاری ...

  • 2476 روز پيش
  • علی غلامی
  • 809 بازدید
  • یک نظر
داستان کوتاه فرصتی دیگر

? داستان_کوتاه ✨فرصتی دیگر ? ژانر عاشقانه ✍ بقلم مرضیه الف با شنیدن صدای زنگ ایفون با کرختی خودم را از تختم جدا کردم،و با کشیدن پاهای برهنه ام بر روی سرامیک های سرد خانه خودم را به ایفون رساندم، این سردی دوست داشتنی هم دیگر مرا خوشحال نمیکرد. پستچی بود، نامه ای را برایم اورده بود، بعد از قرار گرفتن نامه در دستم، با دیدن ارم روی پاکتش سرعت بیشتری را برای باز کردنش خرج کردم. با خواندن متن نامه لبخندی که مدت ها از ...

  • 2483 روز پيش
  • علی غلامی
  • 998 بازدید
  • ۳ نظر
درباره سایت
رمانکده | دانلود رمان بروزترین مرجع رمان عاشقانه
بزرگترین سایت دانلود رمان عاشقانه ، رمان پلیسی ، رمان طنز در خدمت شما عزیزان می باشد . امیدواریم بهترین لحظات رو در کنار هم تجربه کنیم
آرشیو مطالب
آخرین نظرات
  • R.Sسلام وارد کانال ایتاشون بشید و ازشون خریداری کنید...
  • ستایشنميدونم چقدردیگه بایدقسمتون بدم تااین رمان رورایگان بزارید...
  • امیرعالی خوشم آمد...
  • چجوری بخونمشون؟...
  • زهرا زارع مقدمدر دل دارم سخن می اورم ان را بر زبان اما سخن کجا و خط زیبای رمان کجا ؟ ☆ واقعا ر...
  • گودزیلای همسایه...
کلیه حقوق این وبسایت متعلق به " رمانکده | دانلود رمان بروزترین مرجع رمان عاشقانه " بوده و هر گونه کپی برداری ممنوع میباشد!
طبق ماده 12 فصل سوم قانون جرائم رایانه ای کپی برداری از قالب و محتوا پیگرد قانونی خواهد داشت.