داستان کوتاه احترام به مردم
#احترام_مردم
#مرضیه_الف
جوانی برای اولین بار وارد شهری شد و همانطور که بین کوچه هاراه میرفت متوجه پیرمردی شد که از جلوی هرکسی که رد میشدبه او احترام میگذاشت و در مقابل پیر هم با تواضع یا او برخورد میکرد.
احترام زیادی که از سوی مردم به پیرمرد گذاشته میشد نظر جوان را به خود جلب کرد.
به دنبال پیر روانه شد و به هر جا که او رفت، جوان هم پیرویش کرد.
چیزی که برای جوان عجیب امد ان بود ...
داستان کوتاه کلید قلبم
#کلید_قلبم
#مرضیه_الف
قلبم پنجرهای نداشت فقط دری داشت به بلندای در قلعه ها.
آن را قفل کرده بودم و کلیدش را در پستوی ذهنم پنهان کرده بودم؛تو تلاش کردی و به ذهنم راه یافتی ولی راه زیادی برای رسیدن به قلبم هنوز باقی مانده بود.
گشتی و گشتی و در اخر کلید قلبم را به دست اوردی.
چشمانت را بستی و ارام کلید را در، درقلبم چرخاندی و قلبم را گشودی.
با دیدن قلبم که چون خانه ای نوساز خالی بود به جای ...
داستان کوتاه رهایی از دام
داستان_کوتاه
✨ رهایی از دام
ژانر احتماعی✍️ بقلم مرضیه الف#رها_از_دام
#مرضیه_الف
با حالی نه چندان خوب ولی بهتر از روزهای قبل روی تخت فلزینشسته ام وبه گذشته و اشتباهاتی که مرتکب شده ام فکر میکنم، وجز افسوس خوردن کار دیگری از دستم برنمیاید.
درگذشته هایم غرق میشوم، روزهای خوبی که با پدرو مادرم سپریکردهام و تمام خواستهی من و انها، موفقیت در درسهایم وقبولشدن در دانشگاه بود.
روزهایی که جز درسخواندن چیز دیگری برایم اهمیت نداشت و تمامروابطم به کتابهایم و پدرو ...
داستان کوتاه آشیانه عقاب
داستان_کوتاه
✨ آشیانه عقاب
ژانر احتماعی✍️ بقلم مرضیه الف #آشیانه_عقاب
#مرضیه_الف
آنگاه که قلبم را به عنوان آشیانه ات انتخاب کردی و چون عقابیتیزبال برآن سکونت گزیدی، دلم گرم شد به آنکه قلبم آشیانه یکسی شده است که چشمانی تیز دارد و نمیگذارد کرکسانلاشخور به حریمش پایگذارند.
نمیدانم چه شد شاید بیش از حد به عقابم اطمینان داشتم،عقابم به جای حفاظت از حریمش ، خودش با چنگالانش انرا ویران کرد و رفت.
رفت و با رفتش بوی خون تازه ای که از قلب زخمیام ...
داستان کوتاه بهترین عکس
داستان_کوتاه
✨ بهترین عکس
ژانر احتماعی✍️ بقلم مرضیه الف#بهترین_عکس
#مرضیه_الف
باصدای صاحبخانه که مرا به اتاقش فرامیخواند دستمالگردگیری رارها کردم و با عجله به سمت اتاقش رفتم، با در زدن و اجازه ی ورودیافتن، دستگیرهی در را چرخاندم و وارد شدم.
از جمله ی همیشگی*خانم با من کار داشتید*استفاده کردم ولیقبل از پایان یافتن جملهام سمت چپ صورتم سوخت، دستم را رویگونهام گذاشتم و با بهت به صاحبخانه نگاه کردم.
قبل از انکه حرفی بزنم صدای فریادش گوشم را پرکرد.
<دزد کثیف، به چه ...
داستان کوتاه
✨ عدالت
? ژانر اجتماعی
✍️ بقلم مرضیه.الفبا شنیدن صدای زنگ در، مسیر قدم هایم که به سمت اشپزخانه بود را تغییر دادم وبه سمت در اپارتمان کوچکم حرکت کردم.
با باز کردن در چهره ی شادمان زن همسایه روبرویم قرار گرفت، بعد از سلام احوالپرسی های رایج کارت دعوت زیبایی را به سمتم گرفت.
با استفهام به او نگاه کردم که گفت:کارت دعوت به یک کمپین است خوشحال میشویم تشریف اورید.
از او تشکر کردم و بعد از رفتنش با بستن در، تکیه ...
? داستان_کوتاه
✨فرصتی دیگر
? ژانر عاشقانه
✍ بقلم مرضیه الف
با شنیدن صدای زنگ ایفون با کرختی خودم را از تختم جدا کردم،و با کشیدن پاهای برهنه ام بر روی سرامیک های سرد خانه خودم را به ایفون رساندم، این سردی دوست داشتنی هم دیگر مرا خوشحال نمیکرد.
پستچی بود، نامه ای را برایم اورده بود، بعد از قرار گرفتن نامه در دستم، با دیدن ارم روی پاکتش سرعت بیشتری را برای باز کردنش خرج کردم.
با خواندن متن نامه لبخندی که مدت ها از ...
کلیه حقوق این وبسایت متعلق به " رمانکده | دانلود رمان بروزترین مرجع رمان عاشقانه " بوده و هر گونه کپی برداری ممنوع میباشد!
طبق ماده 12 فصل سوم قانون جرائم رایانه ای کپی برداری از قالب و محتوا پیگرد قانونی خواهد داشت.