داستان کوتاه باران
داستان_کوتاه
✨ باران
? ژانر اجتماعی
✍️ بقلم زینب امیری
از پشت پنجره کلاس به قطره های باران نگاه میکنم که چه مشتاقانه خودشان را فدا میکنند برای جاری شدن!....
صدای زنگ کلاس اصرار زل زدن را از چشم هایم گرفت. ومن با عجله در میان ازدحام کلاس و مدرسه خارج میشوم.
بعد از چند دقیقه پیاده روی می ایستم و رو به آسمان گریان، چشمهایم را باز نگه میدارم. قطره ای از باران درست داخل چشمم فرود آمد.
داستان کوتاه باران
و من میخندم و ...
داستان کوتاه یک شب بارانی
داستان_کوتاه
✨ یک شب بارانی
? ژانر اجتماعی
✍️ بقلم زینب امیری
یک شب بارانی...
بعد از ظهر جمعه بود مثل همه جمعه ها دلم گرفته بود.
از تماشای تلوزیون خسته شده بودم. فیلم های سینمایی
پشت سرهم پخش می شد اما چشم هایم دیگر نای نگاه
کردن به صفحه ی روشن این جعبه جادویی را نداشت. دلم
میخواست کتاب بخوانم بلند شدم نگاهی به کتابخانه ی خاک
خورده ام انداختم. اما من تمامی کتابها را چندین بار خوانده
بودم. با اینکه پیر شده ام اما کودک ...
کلیه حقوق این وبسایت متعلق به " رمانکده | دانلود رمان بروزترین مرجع رمان عاشقانه " بوده و هر گونه کپی برداری ممنوع میباشد!
طبق ماده 12 فصل سوم قانون جرائم رایانه ای کپی برداری از قالب و محتوا پیگرد قانونی خواهد داشت.