داستان کوتاه عاطفه
عاطفه… عاطفه دختر۱۲ ساله افغان دریک خانواده نسبتا پرجمعیت درجنوب شهر، محله فقیرنشین زندگی می کرد، فاطمه مادراو از درد ورم مفاصل رنج می برد به همین خاطر عاطفه علاوه برکارخانه، زحمت تروخشک کردن زهرا ۵ساله وزینب ۲ساله خود را نیزبعهده داشت . پدرخانواده کریم آقا درانبارغله شهربه باربری وجابه جایی کیسه های سنگین آرد گندم وسایرغلات ونیزجعبه های میوه، مشغول بود وبراثرسختی کاربشدت ظاهری شکسته داشت واما علی پسر۱۴ ساله بزرگ خانواده دربازارشهر، همراه پسرعمویش جواد با چرخ دستی ، به جابه جایی کالاهای خریداری شده مشتریان ونیزسایرمغازه ...
داستان کوتاه آن شب سرد روز شد
به نام خدانام رمان:آن شب سردصبح شدرعدوبرق شدیدی به پنجره اتاقم زد،کت وشلوار اتوکشیده ام راتن کردم عطرتلخ همیشگی ام رابه گردن ومچ دستهایم زدم وموهای پرپشتم رابه سمت بالاشانه زدم وازاتاقم بیرون رفتم.پدر درحال سیگارکشیدن کنارپنجره نشسته بود بودسلام کردم وباسرجوابم را داد فنجان قهوه ی سردشده روی میزآشپزخانه رانوشیدم ومثل همیشه بدون صبحانه ازخانه بیرون رفتم،خیلی فکرم مشغول بودومتوجه نشدم چه قدرطول کشیدتابه دانشگاه رسیدمکرایه تاکسی راپرداخت کردم وپیاده شدم انگار باران ...
داستانک معشوقه پاییز
نویسنده: سمیرا چرمی
نام داستانک: معشوقه پاییزدخترک مو نارنجی عجب صدای رسا و زیبایی داشت به گمانم برای خوانندگی آفریده شده بود، شاید هم قرار بود یک شاعر بزرگ شود و از بخت بدش لکلکها اشتباهی داخل این سرزمین، روی یک پشتبام خانه قدیمی و روی ایزوگامهای داغ و آفتابخورده زیر سایبان یک کولر آبی زنگزده رهایش کرده بودند.
دوباره صدای زیبایش خیابان را پر کرد و با ریتم زیبایی و دلنوازی خواند:
دلش خونه و خندیده براتون
باغبون با لب خندون ...
داستان ننه مشهدی از حمید درکی
ننه مشهدی پیرزنی ۷۵ ساله همیشه با زحمت بسیاروقامتی خمیده ، بقچه بزرگی را با خود تا سرکوچه ما می آورد وبساط محقرخودشو که چند لیف حموم دست بافت وجوراب و شال گردن وکلاه ومقداری هم چسب زخم واین قبیل چیزها بود برزمین پهن می کرد ومنتظرمشتری آروم وصبورمی نشست. اون که یه چارقد سفید تمیزو پاک به روی سرش انداخته بود، انتهای اونو زیرچونش با یک سنجاق قفلی بسته بود وکمی ازموهای حنائیش از زیراون خود نمائی می کرد. ما بهش می گفتیم ...
داستان کوتاه روز تلخی که شیرین شد
حوصله ام عجیب سر رفته بود. در خانه تنها بودم و هیچ کاری برای انجام دادن نداشتم.
به فکرم رسید عکس و فیلم های گذشته را که در یک فلش بودند را تماشا کنم تا دلتنگی گذشته ها برطرف شود.
با خوشحالی از روی مبل سلطنتی یک نفره که به رنگ خاکستری بود برخواستم و به سمت اتاق ته راهرو قدم برداشتم.
خانه غرق سکوت بود به ذهنم رسید با در کنار تماشای فلش آهنگی زیبا را ...
پایانیترین گلبرگ زرد
نویسنده: مصطفی باقرزاده ( یزداد آوندگار )
در دلش جدال بود. یک مبارزهی بزرگ. بین ماندن و رفتن، بودن و نبودن. از اینکه شاید به گونهای چارهای نداشت جز اینکه برود، اخم بزرگی چهرهاش را در دست گرفته بود.
حوالی ساعت چهار عصر بود، آب دهانش را قورت داد. دستی بر موهای به رنگ ذغالش کشید و دندان قروچهای کرد. چهرهاش داشت به رنگ آتش مایل میشد. اخم بزرگ ابروهای پهنش پررنگتر شد. چشمان ذغالیاش گویی خرواری اخگر شده بودند. ...
داستان کوتاه در اعماق تنهایی
چوب را داخلِ آتش انداخته و با چوبی بزرگ و دیگر، هل اش می دهم در اعماقِ آتش تا کاملا بسوزد.. کاری که هومن با من کرد، دقیقا چهار سال و شش ماه و هجده روز پیش!
همین مردی که الان روبرویم نشسته و به صورت ام ذل زده!
برگشته.. حالا برگشته، بعد از اینکه من تنهایی و بغض و درد رو کنار گذاشتم برگشته!
لب هایِ خشک شده امو از هم باز کرده و می پرسم:
_ تا حالا ...
خلاصه کتاب:
به واسطه خودخواهی گلهای انساننما خیلی چیزها تغییر کرد!آنقدر تغییر و تبعیض در جامعه رنگ گرفت، که وقتی مردم چشمهایشان به روشنی گشوده شد؛ کشورشان دیگر کشور نبود!یعنی آن کشورِ سابق نبود!اصلاً انگار دزد آمده و خانهیشان را غارت کرده باشد؛ تا به خودشان آمدند دیدند، که ای دل غافل نصف کشور را به تاراج بردهاند!در این گیر و دار راهزنها فقط به این بوم و بر نزده؛ بلکم در میان شلوغی و هیاهوها با بیرحمی تمام قلبی را هم چنگ زده و ربوده بودند!***
داستان کوتاه پایانی ترین گلبرگ زرد
پایانیترین گلبرگ زرد
نویسنده: مصطفی باقرزاده ( یزداد آوندگار )در دلش جدال بود. یک مبارزهی بزرگ. بین ماندن و رفتن، بودن و نبودن. از اینکه شاید به گونهای چارهای نداشت جز اینکه برود، اخم بزرگی چهرهاش را در دست گرفته بود.
حوالی ساعت چهار عصر بود، آب دهانش را قورت داد. دستی بر موهای به رنگ ذغالش کشید و دندان قروچهای کرد. چهرهاش داشت به رنگ آتش مایل میشد. اخم بزرگ ابروهای پهنش پررنگتر شد. چشمان ذغالیاش ...
داستان کوتاه کاش از مرجان جانی
با شنیدن صدای ایفن رفتم سمتش و در و باز کردم.
کنار در ورودی وایسادم تا آرام بیاد بالا.
با دیدنش لبخند زدم و دعوتش کردم داخل... بعد از سلام و احوال پرسی با مادرم رفتیم تو اتاق و رو تخت نشستیم.آرام: بپوش بریم بیرون...باشه ایی گفتم و اماده شدم...
بعد از چند دقیقه پیاده روی به پارک رسیدیم و رو نیمکتی که سایه افتاده بود روش نشستیم.آرام گوشیش و در اورد و مشغول چک کردن پیام هاش ...
داستان کوتاه ذهن بیمار به قلم زینب ۸۲۸۸
دستش را به سمت دکمهی آسانسور برد که بلافاصله در آسانسور باز شد و مردی کت و شلواری همراه با خانم جوان و شیکپوشی از آن خارج شدند.
برای اولین روز کاریاش استرس داشت، حق هم داشت برای کار در شرکتی با آن همه اعتبار استرس داشته باشد!
وارد آسانسور شد که بلافاصله دو خانم مسن و سه پسر نوجوان وارد آسانسور شدند، کلافه هوفی کشید و منتظر آمدنشان شد، گویا همه با طبقهی پنجم ...
داستان کوتاه قضاوت
| قضاوت |مرجان جانی از خونه بیرون زدم و با دیدن بچه ها سر کوچه رفتم سمتشون.منتظر ماشین ایستاده بودن و منم بهشون ملحق شدم.نرگس: اه باز این دختره اومده... نگاش کن. مهسا نگاه نرگس رو دنبال کرد و با دیدن دختره گفت: سرو وضعشو نگاه... مشخصه چجور دختریه. نرگس: اون چه مانتوییه اخه.. نمیپوشید سنگین تر بود.یا اون شال رو سرش. مهسا: کوو مگه شال سرشه... من که اصلا متوجه نشدم.بی هیچ حرفی فقط به حرفاشون گوش میدادم.. دختر خوشگلی نبود ...
کلیه حقوق این وبسایت متعلق به " رمانکده | دانلود رمان بروزترین مرجع رمان عاشقانه " بوده و هر گونه کپی برداری ممنوع میباشد!
طبق ماده 12 فصل سوم قانون جرائم رایانه ای کپی برداری از قالب و محتوا پیگرد قانونی خواهد داشت.