داستان کوتاه
داستان های کوتاه بسیار زیبا و اموزنده و همینطور عاشقانه جدید خدمت شما عزیزان مباشید این داستان ها اختصاصی سایت رمانکده میباشد و تمامی این داستان ها با کاور های اختصاصی هر داستان طراحی و نوشته شده و داخل سایت قرار میگیرند.شما نیز چنانچه که داستان کوتاه دارید و میخواهید داخل سایت قرار دهید حتما با مادر ارتباط باشید . در ضمن این داستان ها از بهترین نویسنده های انجمن میباشند و حتی بعضی از این داستان در کتب و مجلات مطرح کشور به چاپ رسیده اند. سایت رمانکده در خدمت شما عزیزان هست تا لحظات خوشی را در این سایت سپری فرمائید
داستان کوتاه فلش بک
-رفتارش پخته تر از سنشه!-هدف همینه!اون با لمس تاریکی، دردمندی آدما و چراغای خاموش شده توی ذهنشون و دیدن سقف بی منتهای هستی، هدفش متفاوت شده بود، دیگه نمیتونست جور دیگه ای فکر کنه، رفتار کنه.راه خودشو گم کرده بود اما به خودش قول داده بود بعد از پیدا کردن نور، راه رو به بقیه هم نشون بده.تو اوج تلاطم تو چشمای خودش زل زده بود و به صبر، قدرت و قلبی که یکدست مونده بود با ...
داستان ننه مشهدی از حمید درکی
ننه مشهدی پیرزنی ۷۵ ساله همیشه با زحمت بسیاروقامتی خمیده ، بقچه بزرگی را با خود تا سرکوچه ما می آورد وبساط محقرخودشو که چند لیف حموم دست بافت وجوراب و شال گردن وکلاه ومقداری هم چسب زخم واین قبیل چیزها بود برزمین پهن می کرد ومنتظرمشتری آروم وصبورمی نشست. اون که یه چارقد سفید تمیزو پاک به روی سرش انداخته بود، انتهای اونو زیرچونش با یک سنجاق قفلی بسته بود وکمی ازموهای حنائیش از زیراون خود نمائی می کرد. ما بهش می گفتیم ...
داستان کوتاه روز تلخی که شیرین شد
حوصله ام عجیب سر رفته بود. در خانه تنها بودم و هیچ کاری برای انجام دادن نداشتم.
به فکرم رسید عکس و فیلم های گذشته را که در یک فلش بودند را تماشا کنم تا دلتنگی گذشته ها برطرف شود.
با خوشحالی از روی مبل سلطنتی یک نفره که به رنگ خاکستری بود برخواستم و به سمت اتاق ته راهرو قدم برداشتم.
خانه غرق سکوت بود به ذهنم رسید با در کنار تماشای فلش آهنگی زیبا را ...
پایانیترین گلبرگ زرد
نویسنده: مصطفی باقرزاده ( یزداد آوندگار )
در دلش جدال بود. یک مبارزهی بزرگ. بین ماندن و رفتن، بودن و نبودن. از اینکه شاید به گونهای چارهای نداشت جز اینکه برود، اخم بزرگی چهرهاش را در دست گرفته بود.
حوالی ساعت چهار عصر بود، آب دهانش را قورت داد. دستی بر موهای به رنگ ذغالش کشید و دندان قروچهای کرد. چهرهاش داشت به رنگ آتش مایل میشد. اخم بزرگ ابروهای پهنش پررنگتر شد. چشمان ذغالیاش گویی خرواری اخگر شده بودند. ...
داستان کوتاه در اعماق تنهایی
چوب را داخلِ آتش انداخته و با چوبی بزرگ و دیگر، هل اش می دهم در اعماقِ آتش تا کاملا بسوزد.. کاری که هومن با من کرد، دقیقا چهار سال و شش ماه و هجده روز پیش!
همین مردی که الان روبرویم نشسته و به صورت ام ذل زده!
برگشته.. حالا برگشته، بعد از اینکه من تنهایی و بغض و درد رو کنار گذاشتم برگشته!
لب هایِ خشک شده امو از هم باز کرده و می پرسم:
_ تا حالا ...
داستان کوتاه قسم نامه
مقدمه:و قسم به تک مستأجر قلبمکه در پی تصاحبِ این بوم و بر...دریچه به دریچهاش را از پایِ جان گذراند،حفره به حفرهاش را در خونِ احساس غلتاند،دهلیز به دهلیزش را به باروتِ عشق بست...و اما چه شد، که دگر فتح این سرزمین وسوسهاش نکرد را؟نمیدانم!*** قسم به قلم بُرندهی احساسکه خط به خطِ خاطراتمان رابر کاغذِ رنگ زِ رخسار رفتهی قلبمخطاطی کرد...***قسم به جوی زلالِ اشک...که از کوچه به کوچهی درد گذر کرد،و در هر قدم چشمانات را ...
داستان کوتاه آن شب سرد صبح شد
به نام خدانام رمان:آن شب سردصبح شدرعدوبرق شدیدی به پنجره اتاقم زد،کت وشلوار اتوکشیده ام راتن کردم عطرتلخ همیشگی ام رابه گردن ومچ دستهایم زدم وموهای پرپشتم رابه سمت بالاشانه زدم وازاتاقم بیرون رفتم.پدر درحال سیگارکشیدن کنارپنجره نشسته بود بودسلام کردم وباسرجوابم را داد فنجان قهوه ی سردشده روی میزآشپزخانه رانوشیدم ومثل همیشه بدون صبحانه ازخانه بیرون رفتم،خیلی فکرم مشغول بودومتوجه نشدم چه قدرطول کشیدتابه دانشگاه رسیدمکرایه تاکسی راپرداخت کردم وپیاده شدم انگار باران ...
داستان کوتاه اتفاقی نیفتاده
#داستان_کوتاهِ_اتفاقی_نیفتاده!
#نویسنده_آسمان_اصغرزاده[ihc-purchase-link id=4]عضویت[/ihc-purchase-link]روی ردیف بالایی نشسته؛ حتی با آن همه فاصله باز هم می ترسد که او را ببیند!
دستِ دخترک اش را گرفته و نفسی عمیق می کشد.
نمی داند چقدر می گذرد که صدای جیغ و سوت جمعیت نشان از شروعِ کنسرت را می دهد.
تا صدایش را می شنود بغض اش اشک شده و راهِ خودشان را پیدا می کنند!
باز هم نفس عمیق می کشد.
آهنگ اوج گرفته و صدایِ مردی که قلب اش را به تاراج برده بود ...
خلاصه کتاب:
به واسطه خودخواهی گلهای انساننما خیلی چیزها تغییر کرد!آنقدر تغییر و تبعیض در جامعه رنگ گرفت، که وقتی مردم چشمهایشان به روشنی گشوده شد؛ کشورشان دیگر کشور نبود!یعنی آن کشورِ سابق نبود!اصلاً انگار دزد آمده و خانهیشان را غارت کرده باشد؛ تا به خودشان آمدند دیدند، که ای دل غافل نصف کشور را به تاراج بردهاند!در این گیر و دار راهزنها فقط به این بوم و بر نزده؛ بلکم در میان شلوغی و هیاهوها با بیرحمی تمام قلبی را هم چنگ زده و ربوده بودند!***
داستان کوتاه نغمهی پرواز
به نام نامی ایزد پاک.داستان کوتاه: نغمهی پروازمقدمه:تو آن جانی...
که جانانم جانانه...
حضورت مامن قلب من است.زندگی همانند همین رهگذر و قطار است، تا میآییم کمی به خودمان بجنبیم، سوت آتش خود را میزند و میگذرد. و هر چه جلوتر میرود به ما یادآوری میکند که چه آسان داریم روزهای خوبمان را از دست میدهیم. ما هم تنها در پستوی تنهایی خود چه غریبانه نوای بینوایی مینوازیم. وقتی که از عمق دل خود به ژرفای اندرون میپردازیم میفهمیم ...
داستان کوتاه خاطره ی ابد خورده از فاطمه اسماعیلی
پنجشنبه است.
پنجشنبه است و مثل تمام آخر هفته ها برای دیدن و بوییدن و نامزدی ساختن هایمان پر کشیده ام اما چرا دیگر چیزی نمی پرسی؟
دیگر روزمرگی هایم دلت را زده است که جویای اخبار شیطنت ها و آتش سوزاندن هایم بر سر استادان و هم اتاقی هایم نمی شوی و یا فهمیده ای که من نیز همچون تو تغییر کرده ام؟!
تغییر کرده ام...
به اندازه ی سال ها عمر...
و تو فهمیده ای ...
داستان کوتاه آخرین خشاب از مرجان جانی
| آخرین خشاب |مرجان جانی سه شنبه بود..زنگ زد گفت داداش دوتا خشااب بگیر برا کادری میخوام بهم مرخصی بده گفتم: چشم ستون جون بخواه رفتم گرفتم ( اخه گفته بود ... قرصارو میخوام برای کادریمون اون نمیتونه پیدا کنه، به من گفته بود پیدا کن منم برگ مرخصیت رو امضا میکنم ) اومد دم دمای ظهر بود، گرفت رفت.غروبش رو اوکی کرده بودیم بریم سفره خونه، منو فاطمه اونو الناز ما زودتر رفتیم تو لژ که ...
- 747 روز پيش
- علی غلامی
- 1,321 بازدید
- ۲ نظر