مقابل آیینه ایستادم و بیتوجه به حضور آنا، مداد سیاه را درون چشمانم کشیدم. چشمان درشت و زمردیام، دیگر آن گیرایی روزهای اول را نداشتند.
مداد را روی میز پرت کردم و سر انگشتانم را روی آیینه کشیدم. آیینهای که شاهد تمامِ دخترانگیهایم در این اتاق بود. اما، حالا فقط تصویر دختری شکستخورده با سری طاس و بیمو را نشان میداد.
بغضم را به سختی قورت دادم و آنا با ناراحتی روی تخت نشست.
-میخوای خودت رو بکشی آلما؟ چرا قبول نمیکنی بستری بشی؟ هان؟
دستم را در هوا تکان دادم و لبخند تلخی روی لبهای خشکیده و ترک خوردهام نشاندم.
-بیخیال خواهری! تومور سرطانی من از نوع بدخیمه. خودت بهتر از من میدونی که خوب شدنی نیستم.
روبهروی پنجره ایستادم و بازوهایم را در آغوش کشیدم. نگاهم را به برگهای پاییزی درختان کهن و سالخورده دوختم و با لبخندی که از دیدن این زیباییِ بیکران نشأت میگرفت گفتم:
-به دلم افتاده که رفتنیام.
سرش را با تاسف تکان داد و عصبی گفت:
-مگه تو نعوذ بالله خدایی آلما؟ چرا مزخرف میگی؟ انقدر رو اعصاب نداشتهی من اسکی نرو خواهشا.
به سمتش چرخیدم و عمیق نگاهش کردم. این دختر همهی دار و ندارم در این دنیا بود!
مقابلش ایستادم و دستم را روی صورت نرم و شفافش کشیدم. با محبت و عشقِ خواهرانهای نوازشش کردم و گفتم:
-آنای من، عزیز دل خواهر!
بغض کرده سرش را روی سینهام گذاشت و با غم گفت:
-انقدر حرف رفتن نزن آجی، خواهش میکنم! من به جز تو، هیچکس رو تو این دنیای دَرَندَشت ندارم آلما.
لبانم را محکم روی هم فشار دادم تا مبادا بغض تلخم، مرا پیش خواهر یکییکدانهام رسوا کند.
چشم روی هم فشردم و نخواستم خواهرِ کوچکم را با گفتن حقیقتهای زندگیام بیش از پیش ناامید و غمگین کنم.
نخواستم بداند دکتر جوابم کرده و فقط دو ماه برای زندگی در این دنیای گس فرصت دارم.
آه عمیقی از درون سینهام خارج شد و با لذت و دلتنگی سر آنای عزیزم را بوسیدم. بوی تنش را به ریههایم فرستادم و این یعنی زندگی! مگر نه؟
مریم پورمحمد