رمانکده | دانلود رمان بروزترین مرجع رمان عاشقانه
دانلود رمان ، رمان عاشقانه ، رمان پلیسی ، رمان طنز
داستان کوتاه شرمنده ام آقا

داستان کوتاه شرمنده ام آقا به قلم عطیه شکری

مریم بینی اش را بالا کشید و همان طور که کیسه ی یخ را بر روی پیشانی ام می گذاشت، شروع به گله و شکایت کرد:
آخه داداش من این چه کاریه که با خودت کردی؟!
سردی یخ، پوست سرم را سوزاند؛ چهره ام در هم فرو رفت و نالان اعتراض کردم:
آخ، چته دختر؟! درد می کنه، یواش تر!
از قصد، کیسه را به سرم بیشتر فشرد و با حرص گفت:
حقته! آخه مگه تو لاتی که با یه سری بی سر و پا دعوا می کنی؟!
اخم در هم کشیدم و با غیض دستش را پس زدم.
– یارو علناً داشت دستمزد من و بالا می کشید؛ توقع نداشتی که وایستم نگاه کنم دارن پولم و می خورن؟!
با دلجویی دستش را پیش آورد و باز پسش زدم. او هم حتی نمی توانست مرا درک کند.
کمی خودش را جمع جور کرد و گفت:
نه نمی گم از حقت می گذشتی که منظورم اینه از راه قانونیش پیش می رفتی.
– شکایت دنگ و فنگ داره تازه از کجا معلومه یارو نزنه زیرش و با چهار تا شاهد دورغین من رو متهم نکنه؟!
بی حرف، سرش را به زیر انداخت و چشمان درشت سیاه رنگش که عجیب تداعی گر چشمان پدر محرومم داشت را، به کیسه ی یخ درون دستش دوخت.
عطر خوش برنج استنبلی مدهوشم کرده بود و یاد آور این می شد که چه قدر گرسنه ام.
سکوت را شکستم و خواهر کوچک ترم را خطاب قرار دادم:
مریم، مامان کی می آد؟! گشنمه.

به قلم عطیه شکری

از جایش برخاست و همان طور که به سمت آشپزخانه می رفت، جوابم را داد:
الاناست که پیداش بشه؛ می خوای اگه خیلی گشنته برات زودتر غذا رو بکشم؟
آن قدر خسته بودم که سرم بر روی تنم سنگینی می کرد. چشمانم را بستم و سرم را به پشتی تکیه دادم؛ در همان حالت زمزمه کردم:
نه منتظر می مونم با هم بخوریم.
به ثانیه نکشید که صدای زنگ در حیاط مرا از جا پراند و آرامش چند ثانیه ایم را هم سلب کرد.
صدای مریم از درون آشپزخانه آمد:
امیر مامان اومد، در رو باز کن دست من بنده!
به سختی از جایم بلند شدم و خودم را در حیاط رساندم.
نمی خواستم مادر مرا با این چهره ی کبود و ورم کرده، ببیند اما تا پایان بهبودی ام که نمی توانستم خودم را از او پنهان کنم.
به ناچار دست بردم و دستگیره ی در را کشیدم و آن را باز کردم.
با سر خوردگی سرم را بلند کردم اما به جای قامت مادر، با هیبت مردانه و نحیفی رو به رو شدم.
تشخیص این که او سید است به توسط آن شال سبز رنگی که دور گردنش انداخته بود، سخت به نظر نمی رسید.
محترمانه تواضعم را در صدای مردانه ام تزریق کردم و گفتم:
سلام، بفرمایید؟!

به قلم عطیه شکری

لبخند گرمی به رویم پاشید. چشمان شب رنگش در آن فضای تاریک و روشن کوچه برق می زد. برقی که آرامشی عجیب را به وجودم القا می کرد.
صدای کلفته اش با آن لهجه ی شیرین کردی نوازش گر گوش های خسته ام شد:
سلام جوون! برای کمک به هیات مزاحم شدم.
اخم ریزی کردم و با یک حساب سر انگشتی پرسیدم:
کدوم هیات حاجی؟!
– هیات جوانان علی اکبر، همون که دو کوچه بالاتر از این جاست.
حرف هایش برایم عجیب بود!
هیات و کمک مردمی؟!
آن هم به این شیوه!
تازه، من خودم محتاج بودم؛ کمک کردنم که پیشکش خودم باشد.
عقلم نهیب زد تا پیشنهادش را رد کنم.
با شرمساری نگاه از او گرفتم و به زمین خیره شدم.
– شرمنده سید، امـ…
حرفم را با آرامش برید:
دشمنت شرمنده پسر جون؛ ان شاءالله اما حسین به حق همین شب های عزیز ضامن تو هم پیش خدا بشه و دستت رو بگیره! با اجازه ات من دیگه مرخص بشم.
حرف هایش باعث شد تا احساس ندامت در سراپایم ریشه بدواند.
اصلاً متوجه نشدم چه قدر گذشت؛ تنها صحنه ای که به چشم دیدم سایه ی آن مرد سید بود که عرض کوچه را طی می کرد تا از آن خارج شود.
بی حرف به داخل بازگشتم اما قبل از آن که در را ببندم صدای پدرم در سرم زنگ خورد. گویی در کنارم ایستاده بود و مانند همیشه به راهنماییم دست می زد:
«هیچ وقت کسی رو از در خونه ات نرون! بعضی اوقات خدا توسط تو دست یه بنده اش رو می گیره و قصدش آزمایش توعه.»
با پریشان حالی از جایم پریدم و خودم را به سر کوچه رساندم. مرد کمی دورت از من قدم زنان پیش می رفت و هنوز متوجه ی حضورم نشده بود.
با صدای رسایی صدایش زدم:
حاجی؟!

به قلم عطیه شکری

داستان کوتاه شرمنده ام اقا

داستان کوتاه شرمنده ام اقا

بعد از کمی مکث بازگشت و نگاهی به من انداخت.
قدم های باقی مانده ام را پر کردم و خودم را به او رساندم.
دست در جیبم کردم و هر آن چه که امروز با زور دعوا پس گرفته بودم را تقدیم او کردم.
با تعجب نگاهی به دستم انداخت و خواست حرفی بزند که مانعش شدم و خودم افسار کلام را در دست گرفتم:
راستش این حقوق این ماهمه دوست دارم وقفه هیاتش کنم.
– امـ…
با بی صبری حرفش را بریدم:
نه حاجی من خودم این و می خوام.
مبلغ را از دستم گرفت و گفت:
پس خانواده ات چی؟!
لبخند پهنی زدم و گفتم:
یه چک نیم میلیون دارم که فردا پاس می شه؛ باقیشم خدا کریمه.
وقتی سکوتش را دیدم، دستی به پشت گردنم کشیدم و همان طور که عقب گرد می کردم، گفتم:
یا علی سید.
– یا علی برادر.
قدمی به سمت خانه برداشتم که صدایش متوقفم کرد:
امشب، شب حضرت قاسمه؛ اگه گذرت به هیات خورد بیا خوش حال می شیم.
سرم را به زیر انداختم و زمزمه کردم:
من باید خوش حال بشم که تصادفی طلبیده شدم.
قبل از آن که مرد میانسال را در خم کوچه گم کنم، آخرین کلماتش را شنیدم:
تصادفی نیست جوون؛ خدا از قبل برای اومدنت برنامه چیده.
وقتی به خودم آمدم که در مقابل در نیم باز خانه ایستاده بودم.

دانلود رایگان  داستان کوتاه عمارت لب ساحل

به قلم عطیه شکری

به نظرم این مسیر کوتاهی که طی کرده بودم در زمان برگشتم اندکی کشدار تر شده بود.
– وا، امیر چرا خشکت زده؟!
به سمت صدای دل گرم کننده ی مادرم چرخیدم.
وقتی حال آشفته ام را دید به گونه اش چنگی انداخت و پرسید:
چی شده مادر؟! چه بلایی سرت اومده؟
دستی به پیشانی کبودم کشیدم و جوابش را در آرامش کامل دادم:
چیزی نیست، با صاحبکارم دعوام شد یه کم درگیر شدیم.
برق اشکی در چشمانش حلقه زد، قلبم را آزرد.
– مادر برات بمیـ…
با غیض حرفش را بریدم:
خدا نکنه؛ در ضمن قحطی کار نیومده که. به امید خدا یکی بهترش رو پیدا می کنم.
دستم را پشت کمرش گذاشتم و وادارش کردم تا وارد خانه شود، در همان حال گفتم:
راستی مامان، امشب می خوام برم هیات جوانان علی اکبر.
تبسمی کرد و گفت:

به قلم عطیه شکری

خیر باشه؟!
– خیره مامان، خیره. فقط بریم شام بخوریم که من زودتر برم به دسته اشون برسم!
شور و اشتیاق هیات رفتن چنان مرا به وجد آورده بود گویی بار اولیست که می خواهم آن را تجربه کنم.
خودم هم از این همه شوق سر در نمی آوردم!
بعد از صرف شام، لباس عزا به تن کردم و عزم رفتن سر دادم.
همان طور که خود را به در حیاط می رساندم اهل خانه را از رفتنم مطلع کردم:
مریم، مامان، من دارم می رم خداحافظ.
در را باز کردم که صدای مادر مرا از رفتن منصرف کرد. به سویش چرخیدم و منتظر ماندم تا خواسته اش را بگویید.
چشمانش لرزان بود، دستش را بلند کرد و چپیه ی سبز رنگی را به دور گردنم انداخت و لب زد:
بیا چپیه ی بابات رو بنداز دور گردنت!
دستی به چپیه کشیدم و گوشه اش را به بینی ام نزدیک کرد و عمیق آن را بو کشیدم.
هنوز هم با گذشته سال ها، احساس می کردم عطر پدر را یدک می کشد.
جوشش چشمه ی اشکم را حس کردم. به سرعت سرم را پایین انداختم و بی حرف خانه را ترک کردم تا مبادا چشمان پر بارم رسوایی به بار بیاورند!
آسمان شهر ابری بود و دل من ابری تر از آن.
سرم پایین انداختم و بی حرف خود را به سر در هیات رساندم.
صدای طبل و سنج از درون خیمه به گوش می رسید و نشانگر آن بود که امشب دسته ای بیرون نبرده اند.
با قدم های بی جانم خود را به ورودی خیمه رساندم؛ همان سیدی که سر شب ملاقاتش کرده بودم، جلوی در ایستاده بود. با دیدنم جلو آمد و مردانه دستی به شانه ام زد و گفت:

به قلم عطیه شکری

بالاخره اومدی، منتظرت بودم می دونستم می آی!
لبخند کم رنگی بر روی لبانم نشست. نفسش از جای گرمی بلند می شد.
مرا به داخل راهنمایی کرد.
در آن هیاهو و شور حسینی گوشه ای از صف طویله عزادارن ایستادیم و منظم با جمعیت شروع به سینه زدن کردیم.
گونه های خیس از اشک جوانان، سرخی صورت های سفید رنگشان همه و همه مرا دگرگون می کرد.
از بعد فوت پدر دیگر به مراسم عزای حسینی نیامده بودم؛ اکنون چنان شوریده بودم که تصورش حتی برای خودم هم سخت بود.
طولی نکشید که با جماعت خو گرفتم و همراهشان سینه زدم و نوحه را لب خوانی کردم.
– آقای من
مولای من
اللهم عجل محیای محیای من
مولای من
می گم عاشقم
می گم عاشقم
اما خودم بهتر می دونم که نالایقم
کدوم عاشقی؟!
من که همیشه برای تو آینه ی دقم
کجا عاشقم؟
حسین ای وای حسین ای وای
همان لحظه از صمیم قلبم آرزو کردم که خدا هیچ مردی را شرمنده ی خانواده اش نکند.
گونه هایم از اشک چشمانم خیس خیس بود. دستی به محاسنم کشیدم و صورتم را پاک کردم.
همان لحظه مرد سید در گوشم زمزمه کرد:
قبول باشه.
سری تکان دادم و گرفته جوابش را دادم:
همچنین.
خلاف انتظارم ادامه داد:
چه کاره ای پسر جون؟
نگاه سردرگمی به او انداختم و لب زدم:
برشکار، چطور؟!
مشتاق تر گفت:

به قلم عطیه شکری

چه خوب! اتفاقاً من دنبال برشکار می گردم برای کارخونه ام. جایی مشغول به کار هستی؟!
مات شدم.
او چه می گفت؟!
مگر امکان داشت؟!
این مرد در نظرم فرشته ای بود که خدا برای کمکم فرستاده.
باری دیگر اشک در چشمان حلقه بست اما این بار از برای شادی…

#شرمنده_ام_آقا
#عطیه_شکری(tara.at)

 

چند ستاره به این رمان میدی ؟؟
تعداد رای : امتیاز کل :
  • اشتراک گذاری
لینک کوتاه مطلب:
نظرات

نام (الزامی)

ایمیل (الزامی)

وبسایت

درباره سایت
رمانکده | دانلود رمان بروزترین مرجع رمان عاشقانه
بزرگترین سایت دانلود رمان عاشقانه ، رمان پلیسی ، رمان طنز در خدمت شما عزیزان می باشد . امیدواریم بهترین لحظات رو در کنار هم تجربه کنیم
آرشیو مطالب
آخرین نظرات
  • R.Sسلام وارد کانال ایتاشون بشید و ازشون خریداری کنید...
  • ستایشنميدونم چقدردیگه بایدقسمتون بدم تااین رمان رورایگان بزارید...
  • امیرعالی خوشم آمد...
  • چجوری بخونمشون؟...
  • زهرا زارع مقدمدر دل دارم سخن می اورم ان را بر زبان اما سخن کجا و خط زیبای رمان کجا ؟ ☆ واقعا ر...
  • گودزیلای همسایه...
کلیه حقوق این وبسایت متعلق به " رمانکده | دانلود رمان بروزترین مرجع رمان عاشقانه " بوده و هر گونه کپی برداری ممنوع میباشد!
طبق ماده 12 فصل سوم قانون جرائم رایانه ای کپی برداری از قالب و محتوا پیگرد قانونی خواهد داشت.