برات میخام از اون روزا بگم
از خاطرات خوب گذشته…
از روزای قشنگِ کودکی ….
بگو ک اون روزا چِ روزای خوشی بود
یادت…یا بازم بگم…
چقد روزای خوبی بود اون روزای کودکیمون…
وقتی ک توپ پلاستیکیتو محکم ب شیشه خونمون میزدی و فرار میکردی…
اون موقعها ک مثل الان دوست نداشتم ودلم برای اون بازیات،اون شیطنتات قنچ نمیرفت…
وقتی مامانم با صحنه شیشه خرده ها روب رو میشد چقد لعن و نفرین میکرد…
فک کنم همسن بودیم ولی همبازیِ خوبی نبودیم،چراک همیشه گریه منو درمیاوردی؛ حالا ب هر دلیلی…
یا موهای عروسکمو میکَندی،یا توپ میزدی و کل خونه ای رو ک با شور و اشتیاق برای خودم درست کرده بودم ،خراب میشد و فرار میکردی…از همون بچگی فرار کردن عادتت بود..
آه….
تُ از همون اول عشق گریه انداختن منو داشتی….دوست داشتی ک اشک منو دربیاری…. دیگ تو این کار خِبره شده بودی؛ طوری ک دیگ برات عادت شده بود…
نمیدونم چرا این کارو میکردی…وقتی هم مامانم چیزی بهت میگف فقط سرتو پایین مینداختی….
ای واااای…
چِ روزایی داشتیم…تلخ و شیرین گذشت….اما هیچ وقت نشد ب خاطر عروسک شکسته شده م شبا گریه کنم…
نشد ب خاطر ب هم خوردن خونع بازیام اشک بریزم…حتی نشد وقتی اون زمانی ک باهات گلاویز میشدم شبا بیخاب بمونم…
ولی الان چی؟؟؟
با ی تلنگر میشکنم.میفهمی لعنتی؟؟؟؟
میدونی چی میگم؟؟؟
نمیدونم شایدم اونموقعا بزرگ بودم واشکم در نمیومد والان شدم یِ دختر کوچولوی ۶سالع….
اون موقعابا حرفات اذیت نمیشدم
حتی با اون زبون درازیا و دهن کجیا…
ولی الان نبودنت…
نبودنت منو عذاب میده، رنجم میده طوری ک هر شب بالشتم خیس میش…
هنوز اون عروسکو نگه داشتم وبرایش قصه خودمو میگم…قصه روزای کودکیمو….
اونِ ک فقط ب حرفام خوب گوش میده و دقیق ب صورتم نگاه میکنه،حتی پلک هم نمیزنه….
#داستانک
#محدثه_حسینی