گلولهها از بدن میآمدند و به داخل مسلسلها برمیگشتند.
قاتلها عقب میرفتند و عقب عقبکی از پنجره پایین میپریدند.
وقتی آبی ریخته میشد، دوباره بلند میشد و توی لیوان میرفت.
خونی که ریخته شده بود، دوباره داخل بدن برمیگشت و دیگر هیج کجا نشانهای از خون نبود.
زخمها بسته میشدند،
آدمی که تف کرده بود، تفش به دهانش برمیگشت، اسبها عقب عقبکی میتاختند و آدمی که از طبقهی هفتم افتاده بود بلند میشد و از پنجره میرفت تو.
یک دنیای وارونهی راستکی بود و این دنیا قشنگترین چیزی بود که توی کل این زندگی کوفتیام دیده بودم!