تو مپرس که بی خیالیم از چیست.
انگار من هی برای دلت پاسبان کنم خودم را…
چپ بروی، راست بروی نگران کنم خودم را…
که چه!
چه می شود؟ هیچ…
پاسبانی و نگرانی جلوه نیابد در من، صورت خوش تری دارد.
چون
آن وقت به خیال تو من نمی دانم. که دلت در بند دلم نیست.
طوری که فکر می کنی وقتی به رویم می خندی خیال می کنم تو
فقط مرا دوست می داری. اما نه جانم خوب می دانم. دل، دل است
حالا من برای تو عشق بدوز و پشت هم وعده ی اتفاق های خوب
کیسه کن، اصلا از وعده هم بگذرم و عملی اش کنم، پشت به پشت
و ردیف به ردیف همه را برایت صف کنم. وقتی گاهی حس می کنم
دلت این میان سر جایش نیست، چه ارزشی دارد.
برای تو دنیایی هم بیایند
حال دلت را خوب نمی کند.
چون سرش نمی شود “این نشد، دیگری”
او دل است وقتی بخواهد و نشود.
“خوب بودن”از دایره ی لغاتش محو می شود.
محو، آن قدر محو که اگر صد چون من هم کنارت ردیف شوند بی فایده است.
#مه_گل