یک نفر هست همین نزدیکی
که من از لطف نگاهش دورم
گفتم از او بنویسم شاید….
که به گوشش برسد منظورم
چشمهایت به سخن آمد و گفت
با رقیبم سر و سرّی داری
گفته بودی که رهایت نکنم..
تا دم مرگ، ولی مجبورم
در دلت بر غم من می خندی
چون تو من نیز از این خندانم
سعی ِ من بود که گریان نشوی
از وفاداری ِ خود مسرورم
دل به دریای تو هرگز نزدم
موج عشق ِ تو مرا پس می زد
با هم اما تک و تنها بودیم
چون شبیه تو ، منم مغرورم
بوی سیگار ِ مرا فهمیدی
در عوض سوختنم را هرگز
بوی تنهایی و تنها بودن…
را بفهمی فقط از کافورم
می روم، لحظه ی مردن حتی…
چون بیایی و زبان باز کنم
آخرین جمله ی من این باشد…
از پذیرفتن ِ تو معذورم
#فرهان_محمدی