به نام موضوع شب نوشته هایم:
دیگر بر کاغذ ابریشم، اشعار موزون نمی نویسم و آنها را قاب زرین نمی گیرم؛ زیرا دیر گاهیست که نغمه های
جانسوز خویش را بر خاک کویر تشنه هک کرده ام تا با باد به هر سو پراکنده شوند.
ولی اگر خاک خط مرا با خود ببرد روح سخنم را که بوی عشق می دهد جایی نتواند ببرد. روزی می رسد
دلداده ای از این کویر خشک بُگذرد و از عظمت عشق من سراپا بلرزد و به خویش بگوید:
– قبل از من در اینجا عاشقی به یاد معشوقه ای ناله سر داده است.
می رود و من می مانم با قلبی که مرا در ضمیرش ممنوعه اعلام کرده است. عشقی ممنوعه که نمی دانم فداکار بود یا احمق؟
فصل اول
آشوب زندگی آرام
# مهبد
” من از تبار تیشه ام؛
با غمی در ریشه هایم،
درد مبهمی دارم،
از روزگار زخم خورده ام،
آیا در این دنیا، امیدِ مرهمی هست ؟ ”
در سرم ناقوس مرگی می پیچد و من حس باز کردن پلک هایم را ندارم؛ کاش انقدر اسم نفرت انگیز مرا برای این مردم تکرار نمی کردند.
” – مهبد تهرانی اصل به سالن ملاقات ”
باز تکرار و تکرار و تکرار. دستی محکم به پایم می کوبد. چشمانم را باز می کنم و علی را می بینم که خنثی ترین فرد بند است.
– صدات میزنن.
خسته از این همه گفتن، با بدنی پر از رخوت، روی تخت می نشینم، در مقابل چشمانی که ده سال با نفرت
نگاهم کرده بودند سالن دراز و طویل را با دمپایی های آبی رنگم پشت سر می گذارم تا به سالن ملاقات برسم.
نگاهم به آرشی که کلافه اطراف را نگاه می کند میخکوب می ماند، امان از دست این زبان نفهم؛
پشت صندلی می نشینم و تلفن را کنار گوشم می گذارم.
– سلام داداش.
– علیک، باز راه گم کردی؟!
– دلم تنگ شده بود. ملاقات حضوری ندادن بهم.