«به نام خدا»
آرزوی من
نگاهم به سمت کودکان کار افتاد که چگونه برای هزار یا دوهزار تومان
کار می کردند و از مردم خواهش و تمنا می کردند تا اجناسشان را بخرند
افسوس خوردم برای کودکانی که وقت بازی و شادی آنهاست نه اینکه
حال باید مانند یک مرد یا یک زن کار کنند؛ نگاهی به اطراف انداختم ترافیک
سنگینی بود و بی حوصله سرم را روی فرمان ماشین گذاشتم با دیدن
روزنامه ای که در صندلی عقب ماشین بود خوشحال شدم و آن را برداشتم
تا بخوانم و حوصله ام در این ترافیک سنگین سر نرود با دیدن تیتر اول روزنامه
تعجب کردم تازه چند وقتی بود،که زلزله،کرمانشاه را نابود کرده بود و ایران
در آشوب بود و حال کشتی نفت کش سانچی آتش گرفته بود؛ ناخودآگاه
اشک هایم سرازیر شد و برای این همه مشکل گریه می کردم؛ برای بهتر
شدن حالم رادیو را روشن کردم تا آهنگ شاد محلی گوش کنم،باشنیدن خبر
گوش هایم را تیز کردم با شنیدن این خبر گریه ام شدت گرفت مگر می شد
در یک جامعه آنقدر مشکل وجود داشته باشد،زاینده رود خشک شده است،
مردم کشورم بی کارند دنبال کار هستند تا زندگیشان از هم نپاشد.
آرزو دارم روزی برسد که هیچ کودکی کار نکند و آنقدر امکانت برای زلزله داشته
باشیم که کسی در زلزله آسیبی نبیند و هیچ کشتی نفت کشی آتش نگیرد
و دوباره زاینده رود پرآب شود و اقتصاد کشورمان دوباره پر رونق شود.
#صبا_ملاکریمی
عالی بود خیلی بااحساس بود من که لذت بردم.