مهتاب نویسنده:عاطفه علیپور.
خورشید هر روز یاد آور این نکته است که می شود از اعماق تاریکی دوباره طلوع کرد…
آن هم به یک شرط!
شرطتش داشتن امید است.
باران قطره قطره بر زمین هایی که سالیان سال است رنگ باران ندیده تازیانه
می زند و مرحمی می شود برای دل زخم خورده ی کسانی که پشت شیشه
سرد غرور چشم انتظار کسانی هستند که شاید بیایند و شاید هم…
نامش مهتاب است؛ پدرش این نام را در گوشش زمزمه کرد تا همیشه مانند
مهتاب در آسمان تک باشد و تا ابد بدرخشد.
اما فکرش را هم نمی کرد روزی آن هم به این زودی همچون شمع ذره ذره آب
شود و در نهایت هم خاموش شود.
او که تا به امروز تنهایی را نچشیده بود و نه رنگش را در زندگی اش دیده بود،
حالا تنهایی را با تمام وجودش حس و لمس می کرد و این دل به ظاهر کوچکش را می سوزاند.
دیگر از آن جاودانگی و درخشش خبری نبود مانند ماهی که بیرون از آب
اکسیژن برایش همچون سربی سوزان عمل می کرد،در این زندگی تقلا می کرد.
حالا که به قول خودش به آخر خط رسیده بود این را پایان زندگی اش می دید
و دست از تقلا برداشته بود و در انتظار مرگ نشسته بود.
او هم یکی دیگر از بیماران سرطانی بود که میان مرز مرگ و زندگی گیر افتاده.
هر روز به امید این چشم باز می کرد تا شاید کسی قبل از رفتنش به دیدنش بیاید اما از کسی خبری نبود.
او با تمامی بیماران آن بیمارستان فرق داشت!
زیرا تمامی بیماران آن بیمارستان کسانی را داشتند تا حداقل برای مراسم
خاکسپاریشان بیایند یا حتی قطره اشکی از چشمانشان بریزد.
خوب به یاد دارد همان روز هایی را که به همراه او زیر باران قدم میزد و همچون
دختر بچه های کوچک چتر را زمین می انداخت و زیر باران می چرخید و آواز می خواند.
وقتی خبر بیماری اش را به همسرش امیر داد عکس العمل خاصی از او ندید جز آنکه بگوید:
-نگران نباش خوب میشی!
عالی بود
خسته نباشید