زندگی پر از اتفاق های هست که خبر نمیکند. گاهی شیرین، گاهی هم تلخ.
یه جای تو زندگیت مجبور به انتخاب میشی. انتخابی که شاید بهترین نباشه.
شاید کامل نباشه. اما انتخاب توست و تو مجبوری سالها دست و پا بزنی و
غرق بشی در این انتخاب. سرنوشت گاهی با ادم هایش بازی میکند. بازی
سخت و بی رحمانه. بعضیا می بازند و بعضیا برنده میشوند و این عشق است
که برنده و بازنده بودن رو مشخص میکند. عشق یه حس مه آلود است که
هیچکس پایان آنرا نمیداند. عشق ناخوداگاه می آید. برای آمدنش از کسی اجازه
نمیگیرد. آن قدر آهسته میاید که هیچکس متوجه آمدنش نمیشود. هر چه بیشتر
مقاومت کنی و مغرور تر باشی عشق برای زمین زدن تو مصمم تر میشود. تو
ناگهان به خودت میای و میبینی که تمام وجودت با عشق عجین شده. اما حالا
که تسلیم عشق شدی ناگهان عشق بهت ضربه میزند و تو رو تنهای تنها میگذارد.
عشق مثل یه گیاه توی قلب آدم ریشه میدواند و تمام آن را صاحب میشود. در
دیوان عشق بی گناهی کم گناهی نیست. شاید کم تر کسی بدونه که پاییز همون
بهاری ست که عاشق شده بود. یه نوع دوست داشتن هم داریم. که سالها ازش
گذشته، نه ردی، نه حرفی، نه پیامی. فقط ته دلت ترکش های دوست داشتن باقی
مانده است. همان ترکش های که با بارش باران، شنیدن موسیقی، قدم زدن در
خیابونی آشنا، ته دلت وول میخورند. چهارتا خاطره ی خوب سه تا خاطره ی بد، با
چاشنی بغض همراه میشوند. اما کاری از دستت بر نمیاد. یه گذشته ی نامعلوم
با فردی خودساخته و قوی. کسی که با کابوس بیدار میشه و با کابوس میخوابه
.کسی که داستانش، حکایت اون پروانه یست که توی تاری اسیر میشه که عنکبوتش
سیره. پروانه نه توان پرواز داره و نه خورده میشه. باید ذره ذره زجر بکشه تا که
مرگ پروانه رو در آغوش بکشد. کسی که همیشه جنگید با خودش و حسش.
اما فهمید که همیشه جنگیدن خوب نیست. کسی که برای انتقام نفوذی شده
اما عشق سد راه این انتقام شده. برای همین هم داستان شد. داستان نفوذی عاشق.
خانم رزازپور عزیز خسته نباشید دست به قلمتون عالی بود, پایدار باشید