رمان مسلخ عاشقان
نویسنده:زهرا. ی(یگانه)
“عهد بستی و شکستی و ز ما بگسستی!
عهد بستم که دگر عهد تو باور نکنم!”
این داستان روایت عشق میان سه نسل است.
روایت رنج ها و درد ها…
روایت دلبری ها و دل شکستن ها…
باربد ارباب جوانی ست که مادرش را سالها پیش طی یک توطئه از دست می دهد و حالا به فکر برملا کردن راز ها و انتقام افتاده.
او طی یک جر و بحث با پدرش با اسب به دل جنگل میزند.آنجا مجروح می شود. روجای نه ساله او را پیدا می کند و سرنوشت بازی عجیبی برایشان رقم می زند…
این داستان با تمام داستانهایی که تا به حال خوانده اید متفاوت است!
“صدایم کن، باران!
من در نبود تو بار ها باریدن آموختم…
و آتش کلمه ای ناچیزی ست برای منی که مدتهاست شعله ورم!
تو سر چشمه شعری برای من و قلبم…
حالا تو مرا به یاد نیاور…خیالی نیست… فکر تو مرا بس است! ”
پیشونیم رو به پیشونیش تکیه دادم.
دستی به یالش کشیدم.
آرامش همشیگیم بود این اسب…
از بهترین نژاد بود و اصیل!نجیب و وفادار…
صدای نفسهاش آرومم میکرد.
کاش همه مثل این اسب وفادار و آروم بودن.ای کاش!
افسارش رو رها کرد و دم گوشش گفتم:
-خیلی خسته ام ماه پیشونی!
تو اوج جوونی دارم کمر خم میکنم.
میخوام یکی باشه تا دردامو براش بگم…
تو حاضری گوش بدی؟نه؟
ماه پیشونی شیهه ای کشید و نذاشت حرفم رو بزنم!
پوزخندی زدم و گذاشتم بره…
یعنی اینقدر دردام زیاده که حتی یه اسب حاضر نیست باهام شریک بشه؟یعنی اونم نمیخواد همدرد من باشه؟
پس کی قراره منو آروم کنه؟
اصلا کسی هم هست که حاضر بشه باهام همدرد شه؟
با صدای رسول به خودم اومدم:
-ارباب زاده!آقا فرستاده دنبالتون…
نگاهی بهش انداختم و با جدیت گفتم:
-اسبم آماده است؟
-مگه با ماه پیشونی…
عالی بود. چند عاشقانه متفاوت و ناب .بازم از رمانهای این نویسنده بزارید تو سایت
سلام میشه رمان عشق وحشی من رو بذارید؟