#صد_داستان_صد_نقاشی
#داستان_بیست_و_یکم
#زن
+ بعد چی شد؟ ویکتور رو کجا دیدی؟
– میدونی؟ مشکلِ بزرگِ من اینه که؛ خیلی زود همهی افراد، همهی مشکلات من رو میفهمند.
+ اگه معذب میشی، نگو.
– بیخیال؛ در آستانهی جدایی از پاتریک بودم؛ برام ۳روز هتل رزرو کرد و بلیت قطار داد بهم
و گفت؛ این روزا بهترین فصلِ هلنده؛ یه چند روزی از آفتابِ هلند لذت ببر و قبل از جدایی، یکم
روش فکر کن. پاتریک؛ هم خیلی دوسم داشت، هم خیلی سرم داد میزد، تا اینکه بعد از اولین
کتک خوردن؛ گفتم گورِ بابای دوست داشتنش و تصمیم گرفتم، جدا بشم.
سوارِ قطار شدم؛ اواخرِ مسیر؛ یه جایی وسطِ قطار، یه سرویسبهداشتی بود، اومدم برم داخل،
ویکتور بهم گفت: گرفتگی داره، پیشنهاد میکنم سرتو از پنجره بیاری بیرون و تا ایستگاه بعدی،
مشغولِ لذت بردن از مسیر بشی.
بیست دقیقه تا ایستگاه آمستردام مونده بود و ما راجع به کتابهای داستایوفسکی و فیلمهای
کوآنتینترانتینو و کریستوفنولان و نظریات استیوهآوکین و حتی، از یسری فرضیات راجع به،
چگونگی عدمِ گرفتنِ توالت در سرویسهایبهداشتیِ داخل قطار، صحبت کردیم.
همون موقع گفت: علاوه بر ظاهرِ جذاب؛ گفتارِ جذابی هم دارید؛ چندماه بعد هم گفت: شیرینترین
لحظهی زندگیم، وقتی بود که فهمیدم در آستانهی جدایی از پاتریک هستی.
ویکتور مردِ مناسبی نبود؛ اما در زمان و مکانِ مناسب؛ با یکسری دیدگاههای همسو، در کنارم قرار گرفت.
به نظرم، یه زن در آستانهی جدایی، میتونه مجذوبِ یه کلمبروکلی هم بشه.
چند روز بعد، بلیت برگشت رو پاره کردم و درخواست طلاقِ غیابی رو با ویکتور ارسال کردیم.
ویکتور، قد بلند و خوش هیکل بود، شغلش هم بادیگاردِ جشنها و پارتیهای شبانه بود.
خوب پولی هم میگرفت و بالطبع، خوب تفریح میکرد، کتابخون، اهل سینما و باهوش. اذعان میکنم
یک فصلِ کامل داشتم لذت میبردم، طوری که اصلا متوجه نبودم، حداقل یکصد زنِ جذابتر از من؛ با ویکتور رابطه دارن.
جدایی از ویکتور سخت نبود، بعد از چندتا تماسِ بیپاسخ؛ بیخیال شد.
تنها خوبیش این بود که منو با پیانو آشنا کرد و این روزا یادگیریِ پیانو؛ بزرگترین آرامشه برای من.
+ واقعا متاسفم بابت این اتفاقات؛ راستش امروز رو بجای درس دادن؛ خواستم راجع به یه جمله فکر کنی؟
– خواهش میکنم؛ حتما”.
+ با من ازدواج کن.
– بیخیال؛ من تازه دارم از پیانو لذت میبرم؛ این لذت رو تلخش نکن.
+ تنهات میذارم؛ امروز پنجمِ مارسِ؛ جلسهی بعدیمون پنجشنبهس؛ امیدوارم بعد از این سه روز؛ بجای استاد، دیوید؛ صدام کنی …
نوشتهی: #سینا_زیبائی🎩
طراح نقاشی: #مجتبی_مولائی