#صد_داستان_صد_نقاشی
#داستان_بیستم
#تعریف_حیثیت
با اِسپیرو، اسبِ نازنینم به سمتِ وایومینگ یا همون ایالات گاوچرانها میرفتم،
یه سرزمین با تپههای داغ، نزدیکِ رشتهکوههای راکی…
هِنری منو دید میزد، نه اینکه متوجه نباشم اما همیشه، یه کمان با چندتا تیرِ
زهرآلود همراهم بود؛ آخه هِنری یه سفیدپوست بود و به نظرِ رئیس قبیلهمون،
پدر کایوت، سفیدپوستا تا وقتی حیوون نیستند که ماها رو نبینن…
من تنها مخالفش بودم اما برای از دست ندادنِ آزادیم، هیچ وقت مخالف نظرش حرف نزدم.
یه روز با اسپیرو چندبار تپهی ویش رو دور زدم و با کمانِ آماده بالای سَرِ هِنری
وایسادم ، بعد از اینکه خودش رو خیس کرد تازه فهمیدم، از سفیدا، چه غولی ساخته بودیم.
زبونمون رو خیلی دست و پا شکسته بلد بود، گویا قبلا یه دوستِ سرخپوست
داشته، گفت ماهم راجع به سرخپوستا، نظرِ کایوتِ شما رو داریم اما من این دیدگاهِ پَست رو ندارم.
ازش خوشم اومده بود، سه ماه باهم ارتباط داشتیم.
بهم کلی اطلاعات راجع به همنوعهاش میداد و البته کلی قهوه و کاغذهای
دودی که بهش میگفتن چُپُق. یه وقتایی هم میگفت، اون روز که خودمو
خیس کردم، حیثیتم پیشِ تو رفت، دیگه هیچ وقت برای کسی که کمان
نداره، دست به کمان نشو.
قرار گذاشتیم قبیلههامون رو بیشتر بهم معرفی کنیم، مطمئن بودم که
توی ذهنمون داریم به ازدواج فکر میکنیم.
میگفت عاشقِ دیدنِ زندگی باشکوهِ سرخپوستاس، بردمش تا نزدیکی
چادرها، لذت رو از توی چشماش، میخوندم.
گفت پسفردا صبح، روی تپهی ویش یه سورپرایز برات دارم.
صبحِ زود وقتی رفتم ویش، یه لباسِ سفیدِ سوراخ، روی تپه بود، تا غُروب
منتظر بودم اما نیومد، برگشتم …
نزدیکِ چادرها که شدم احساس کردم وارد جهنم شدم، همهجا رو آتش
زده بودن، حتی بوفالوهامون، هیچکس زنده نبود…
اون روز آسمون به رنگِ کینه و حماقت بود.
فرداش هِنری اومد اونجا، گفت روزای خوبی رو با رُز داشتیم؛ تا اینکه
یه روز توی ویش، وقتی رُز داشت خوشبختیش رو فریاد میزد، یکی از
همنوعهای حیوونت، رُز رو با تیر زد، از رُز برام همین لباس سفید باقی
موند، اسلحهاش رو گرفت سمتِ من، به شدت ترسیده بودم، یه تیر زد به
تختهسنگِ کنارِ سَرَم و رفت…
حینِ رفتن داشت میگفت، حالا کاملا بیحساب شدیم، خون با خون و
حیثیت در برابرِ حیثیت …
نوشتهی: #سینا_زیبائی🎩
طراح نقاشی: #الناز_صیادی