به نام خدا.
دلنوشته:
زندانی در قفس
میان گرد و غباری از زندگی، زندگیای که حالا برایم به رنگ تباهی سوق گرفته است.
زندگیای دارم که هم میخواهمش فقط برای مادرم و هم نمیخواهمش
فقط برای دل سیاه و به عذا نشستهام.
چندی است که در این زندان نمور و تاریک که فقط پنجرهای با میلههای
کوک با اندک نور کمی از در فلزی خاکستریاش به دیوارهای کثیف و
سیاهِ زندان روشنایی بخشیده است امید بستهام.
من در این گوشهای از زندان زانوانم را سخت در آغوش گرفتهام و چون
پرندهای بی پناه میگریم به گونهای که چشمانم چون آتش میسوزد.
طوری میگریم که دل هر سنگی آب میشود.
کنار بر دیوار این زندان که لباسهای نویم را کثیف کرده است به رو به رو
خیره میشوم زنی از رو به رویم که ملحفهاش را بغل گرفته از من پرسید و گفت:
– جرمت چیست دخترک؟
بغضم را فرو خوردم و بیشتر خود را به دیوار چسباندم و گفتم:
– قتل غیر عمد.
اندکی خیره نگاهم کرد، با تأسف سری تکان داد و ناگهان با حرفش شدت
گریهام بیشتر شد که گفته بود:
– اگر شاکی رضایت ندهد حبس ابد.
آری …
من اعدام نخواهم شد قرار است تا زندهام در این سلول پر زجر، ذره ذره جان دهم.
آن اتفاق تلخ، زندگی را به کامم زهر کرد، حالا این زندان و این تاریکی دارد
به من میفهماند که دیگر رنگ شادی نمیبینم و چون پرندهای در قفس
در این زندان اسیر شدهام. و قرار است سالهای سال، اندوهگین جان
دهم. من دلم زندگی میخواست، ولی همه جای این زندان به من فریاد
میزند و میگوید ” حبس ابد، ابد، ابد. ” آخر من که کاری نکرده بودم،
فداکاری کردم و جان خواهرکم نجات دادم و بیگناه اسیر شدم که او
در سن کم، آواره نشود. آه، که چه دنیا دارد دور سرم میچرخد. هر
چه روزها میگذرد، دلکم تنهاتر و تنهاتر میشود.
و من میمانم و این زندان و تاریکی و آدمهای متفاوتش.
بیایید برای یک بار هم که شده،
برای خودمان زندگی کنیم.
نه دیگران…
فداکاری بس است.
نویسنده: شکیبا پشتیبان/ کوه_یخ
#ترانه.
تاریخ نوشت: سال ۱۳۹۶
معرفی نامه برای دلنوشتههام.
۱. مادر.
۲. پرواز آرزوها.
۳. خواستم.
۴. مادر فرشتهی روی زمین.
۵. نزار ببارم.
۶. خیستر از باران
۷. کاش میشد.
۸. زندانی در قفس.✔️
پایان