میدونی دلبر…
شاید تو با بودنت تمومِ غَم و غُصه هامُ از یادم ببری،
اما تو انقدر به من مُسلَطی که کافیه اَخمات بره تو هَم!
اونوقتِ که روز و شبم گره میخوره بهم،
اصن همه چی یجورِ خاصی خآکستری رنگ میشه و انگاری یه غمِ بزرگ میشینه تهِ گلوم!
غَمی که همه جآ همراهیم میکنه
و تو شآدترین لحظه هآ باعث میشه کُلِ وجودم لبریز از غَم باشه…
غَمی که تنهآ دَواش خنده هاتِ ،
که فقط اون جُفت چشمآی دلبرِت میتونن از اون حآلت درش بیارن…
میدونی دلبر…
من میترسم از این همه تسلط،
از این همه قدرت ، از این همه نفوذ!
دلم میخواد دورشم ازت،
برم جایی که دیگه دستِ دوست داشتنت نرسه بهم…
آخه تو بلد نیستی از قدرتت واسه خوشبخت شدنم استفاده کنی!
تو بلد نیستی بهونه گیری نکنی و مدام اون چمدونِ لعنتی رو دستت نگیری!
تو بلدنیستی بمونی ، نری ، دنیآمو رنگی رنگی کنی!
تو فقط بلدی بری!
فقط بلدی وسطِ خنده هام یهو پَرتم کنی تو باتلاقِ غُصه ها…
تو فقط میتونی وقتایی که بهت نیاز دارم نباشی…
#المیرا_دهنوی