مربوط به گروه سنی کودک و نوجوان
ماجرهای پسر طلافروش
یکی بود، یکی نبود، غیر از خدا، هیچ کس نبود. روزی روزگاری، نه در زمان های گذشته، بلکه همین نزدیکی ها،
در شهر شیراز، طلافروش بسیار ثروتمندی بنام علی نمازی زندگی می کرد. علی نمازی ثروت بسیار هنگفتی
داشت که از اجدادش بهش ارث رسیده بود و هر روز هم با کار و تلاش خودش به این ثروت عظیم اضافه می شد.
مغازه ی طلافروشی ای داشت در خیابان ملاصدرا. دیگر مغازه دارها همیشه متعجب بودند که علی مرتب به
این و آن کمک می کند و همیشه در کارهای عام المنفعه و کمک به یتیمخانه ها و خیریه ها پیش قدم است
اما با وجودی که مغازه اش چندان هم شلوغ نیست همواره به ثروتش اضافه می شود و هیچ وقت کم نمی آورد!
حالا مهم نبود که بازار خوب بود یا بد بود، چه در هنگام رکود و کسادی و چه در هنگام رونق بازار وضع علی همیشه
خوب بود و هر روز هم بر مال و اموالش اضافه می شد؟ دیگر مغازه دارها و کسبه و همینطور آن ها که همسایه ی
محل سکونت علی در خیابان قصرالدشت بودند از یک طرف به وضع مالی او حسادت می کردند و از طرف دیگر
همیشه دلشان می خواست بدانند که واقعاً راز موفقیت او چیست و همیشه سعی می کردند یکجوری از رمز
و راز او سر دربیاورند ولی خُب، علی هم زرنگ بود و بدان ها راه نمی داد. خیلی با این و آن نمی گشت،
کسی را درون خانه زندگی اش راه نمی داد و دوست و رفیق نمی گرفت و همیشه سعی می کرد دیگران
خیلی بهش نزدیک نشوند.