رمانکده | دانلود رمان بروزترین مرجع رمان عاشقانه
دانلود رمان ، رمان عاشقانه ، رمان پلیسی ، رمان طنز
داستان کوتاه چشم های خدا

داستان کوتاه چشم های خدا

بنام مهربان ترین مهربانان

نام داستان: چشم های خدا!
نویسنده: فاطمه هادی

باران تندی شروع به باریدن کرده بود.
چترم را باز کردم و قدم درخیابانی گذاشتم که گوشه ی پیاده رو اش،

پیرمردی خسته، زیر پلاستیکی نشسته بود.
نزدیک اش رفتم!
سرش را بالا آورد. چشم هایش را از چکمه های گران قیمتم گرفت و به

صورتم خیره شد و بعد لب زد:
ـ واکسم تموم شده باباجان. هوا بارونی بود، نتونستم برم بازار بخرم.
شرمنده تراز هرزمانی نگاه اش کردم:
ـ نه پدر جان. اومدم اجازه بگیرم، ببینم می شه ازتون عکس بگیرم؟
لبخندی زد وگفت:
ـ بله که می‌شه. هرروز بچه های این دانشگاه کناری میان و ازمن عکس

می گرن، واکثرا عکس هاشون بهترین عکس روز می شه. توهم بگیر باباجان.

بلکه عکس توهم بهترین شد.
دلم گرفت… از مهربانی و صداقت و گذشت آن مرد… آن مردی که در هوای

صاف آمد و در باران نشست…
دوربینم را آماده کردم. لبخندی گوشه لب اش نشست.
کفش های پاره اش را جفت کرد و آن طرف تر گذاشت.
یک
دو
سه!

ـ ممنونم پدر جان. جبران می کنم مهربونیتون رو.
ـ من که کاری نکردم بابا جان. برو، الان بارون تندتر می شه. برو خدا پشت وپناهت.
از آن همه مهربانی دور شدم و به نزدیک ترین عکاسی رفتم و عکس را ظاهر کردم.
به خانه آمدم، و در اولین فرصت، عکس را با اسم پیرمرد به جشنواره فرستادم.
چندروز بعد، وقتی پشت پنجره نشسته بودم و درخت های بی برگ حیاط را تماشا

می کردم، پاکتی از لابه لای در، به حیاط انداخته شد.
با عجله به حیاط رفتم. پاکت را برداشتم و آن راباز کردم.
من، به جشنواره دعوت شده بودم، چون، بخاطر لبخند مهربان آن پیرمرد، برنده شده بودم.
خدایا می دانستم که می بینی…
به اتاق برگشتم. لباس ساده ای با کفش ساده تراز لباسم پوشیدم. پاکت را برداشتم و راه افتادم.
دوباره به همان خیابان پا گذاشتم. قدم هایم را سریع تر برداشتم تا بالاخره رسیدم.
دوباره همان چشمان مهربان نگاه ام کرد.
ـ آمدی بابا جان؟ پس دوربینت کجاس؟
ـ سلام. آره، دوباره اومدم.
ـ خوش اومدی دخترم. بیا کفش هات رو تمیز کنم.
کنارش نشستم؛ روی همان زمین سرد.
ـ پدر جان، براتون یه چیزی آوردم.
ـ برای من؟
ـ بله.

دانلود رایگان  داستان کوتاه سرنوشت بی رحم

پاکت را باز کردم و کاغذ دعوت نامه را برایش خواندم.
ـ تبریک می گم دخترم. من برات خیلی دعا کردم.
ـ ممنونم. ولی ازتون یه در خواست دیگه هم دارم.
ـ بفرما.
ـ پس فردا من می رم جشنواره. شماهم با من بیا.
ـ من؟
ـ بله. خواهش می کنم.
ـ نه بابا جان، من نمی تونم. یعنی…
ـ یعنی چی؟
ـ یعنی، راستش، بااین لباس هام…
ـ اشکال نداره. شما بامن بیا. لطفا.
چشم های مهربان اش، خیره به زمین شد اما، بالاخره قبول کرد.
٭٭٭٭٭

تالار جشنواره پر بود از انسان های رنگارنگ.
روی صندلی، کنار آن پیرمرد مهربان نشستم.
دقایقی ازشروع برنامه گذشت. نام سه نفر را به عنوان برنده جشنواره

عکاسی باید می خواندند.
نام اولی را خواندند. نام دوم، چشم های پیرمرد برق زد. باتعجب نگاه ام

کرد.بلند شدم و پشت سرم به راه افتاد.
صدای تشویق جمعیت هم چنان ادامه داشت. سکه ی طلا جایزه ی

لبخند های مهربان آن پیرمرد دوست داشتنی بود. خم شدم، و دست های

پینه بسته اش را هزاران بار بوسیدم. جمعیت نشسته در تالار، این بار ایستادند.

نفر اول، و نفر سوم هم جایزه هایشان را به پیرمرد دادند. و اما…
آن طرف سالن، بودند بزرگ مردانی که برای آینده ی این پیرمرد، برنامه ها داشتند!
خدایا!
می دانم که می بینی…

 

داستان کوتاه چشم های خدا

داستان کوتاه چشم های خدا

چند ستاره به این رمان میدی ؟؟
تعداد رای : امتیاز کل :
  • اشتراک گذاری
لینک کوتاه مطلب:
نظرات

نام (الزامی)

ایمیل (الزامی)

وبسایت

درباره سایت
رمانکده | دانلود رمان بروزترین مرجع رمان عاشقانه
بزرگترین سایت دانلود رمان عاشقانه ، رمان پلیسی ، رمان طنز در خدمت شما عزیزان می باشد . امیدواریم بهترین لحظات رو در کنار هم تجربه کنیم
آرشیو مطالب
آخرین نظرات
  • avaکارتون حرف نداشت نویسنده عزیز...
  • شهیدی هستمممنون میشم لینک گروه ایتا رو بزارین...
  • ایمان سعدتمه دوست دارم که این رمان از بی خانم...
  • ایمان سعدتعالی...
  • saraنمی دونم چی بگم فقط می تونم بگم کارتون حرف نداشت نویسنده عزیز...
  • R.Sسلام وارد کانال ایتاشون بشید و ازشون خریداری کنید...
کلیه حقوق این وبسایت متعلق به " رمانکده | دانلود رمان بروزترین مرجع رمان عاشقانه " بوده و هر گونه کپی برداری ممنوع میباشد!
طبق ماده 12 فصل سوم قانون جرائم رایانه ای کپی برداری از قالب و محتوا پیگرد قانونی خواهد داشت.