ژانر: #اجتماعی# عاشقانه
سه تا دوست تو این رمان داریم که از بچگی باهم بودن و تو آرشگاه
کار میکنن وضع مالی خوبی ندارن
ساقی شخصیت اصلی رمان هست اون بخاطر به دست آوردن پول با
پسرا دوست میشه وبعد یه مدت ولشون میکنه
تا اینکه چرخ روزگار چرخید و عاشق شد
سختی زیادی هم تحمل کرد
اما آخر به عشقش رسید وپولدار هم شد
پایان خوش ,هیجانی
پشت میز کارم نشسته بودم که در باز شد ناخودآگاه دستم رفت سمت مقنعه ام و آوردمش جلو
مهندس زارعی اومد داخل از جام بلند شدم وگفتم:سلام آقای مهندس .
مهندس با خوش رویی گفت:سلام خانم باقری خوبی دخترم؟
من:مرسی به لطف شما
به موهای سفیدش نگاه کردم وبعد به چشمای آبیش که به طوسی میخورد خیره شدم
چشاشو که میدیدم بهم آرامش میداد درست مثل بابای خدا بیامرزم دماغشم تپله
وقیافه اشو بامزه میکنه در کل آدم مهربونیه هیچوقت ندیدم عصبی بشه یا با کسی دعوا کنه
تقریبا نه ماه اینجا کار میکنم و از کارم راضیم بر عکس همیشه که از همه چیز گله میکردم
ولی تواین شرکت همیشه حالم خوبه
تا به خودم اومدم دیدم مهندس نیس رفته تو اتاقش منم سرجام نشستم که گوشیم زنگ خورد
ساجده بود با صدای کشدار جواب دادم :بله
ساجده:بله وبلا کجایی ساقی؟
من:کجا میخواستی باشم شرکتم دیگه
ساجده:اوف تو هم کشتی ما رو با این شرکت من میگم برو با این مهندس
عروسی کن که شب و روز پیشش باشی دیگه مجبور نیستی هر روز کله
سحر بری شرکت
من:ساجی خفه شو اون جای پدر منه بعدشم چیه فکر کردی همه مثل
جناب عالی تا لنگه ظهر خوابن نه عزیزم ما اهل کاریم
ساجده:به جان تو امروز زود بیدار شدم ۱۱زود دیگه
یه نگاه به ساعت انداختم ۱۲بود
من:خسته نباشی چقدر هم زود بیدار شدی خب حالا این همه فک
زدی چیکار داشتی
ساجده:ساقی دلم گرفته زنگ زدم بگم بریم بیرون
من:شب خوبه؟
لینک دانلود به درخواست نویسنده حذف شد
عالیه به افتخار نویسنده ی خوبش
سلام پیجتون خیلی خوب بود ولی الان متاسفانه اصلا خوب نیست بخاطر اینهمه دل نوشته و دکلمه.اگه سایت رمان هست ک نباید اینهمه دکلمه داشته باشین.هفته ای یک رمان بلند خوب هم نمیزارین متاسفانه
چند صفحه است؟