داستان_کوتاه
✨ اتاق تهی
ژانر احتماعی
✍️ بقلم علی پاینده
قسمتی از داستان :
اتاق تهی
سهیلا عجیب ترین دوست دختر زندگی من بود. دوست دختری که هرگز او را ندیدم. حتی بعد از مرگش.
همیشه بهش می گفتم که این چه مدل عشقیست بین ما دو تا؟! یا تو بیا شیراز، یا من بیایم خرم آباد.
می گفت که نمی شود. می گفت که شَر می شود. بد هم شَر می شود. می گفت که می کُشَندَت.
دختر یکی از خوانین لُر بود. کوچکترین دختر. عزیزترین دختر. دختری لُر در یک خانواده ی متعصب لُر.
آشنایی مان ازطریق یکی از گروه های تلگرامی بود. یک گروه عجیب. یک گروه خاص. گروهی در زمینه ی
امور ماوراء الطبیعه. اولش فقط یک شوخی بود. اما بعدها جدی شد. من و سهیلا هر دو کمی خاصیت
مدیومی داشتیم. در بحث ها که شرکت می کردیم نظرتمان شبیه به هم بود. این بود که چت های
خصوصی مان شروع شد. اولین بار که باهاش شوخی کردم بلاکم کرد. حدود یک هفته. اما بعد خودش
آمد و معذرت خواهی کرد. مدتی گذشت و من باز شروع کردم به شوخی کردن. شوخی هایی که یک
پسر وقتی می خواهد دختری را جذب کند انجام می دهد. سهیلا مثل بقیه ی دخترها نبود. سهیلا بدش
می آمد. مدام مرا بلاک می کرد. و مدام خودش دوباره برمی گشت. بعد از چند روز. خودش می گفت که
تحمل دوری ام را ندارد. می گفت که تو با بقیه ی پسرها فرق داری. می گفت که یک فرق متمایز. نمی گفت
چه فرقی. از من اصرار و از او انکار. سهیلا هم یک زن بود. مثل همه ی زن ها. منتها در خانواده ای متعصب.
خانواده ای که تعصبشان را به عینه به دخترشان هم منتقل کرده بودند. اما کم کم، یکجوری شد که انگار
او بیشتر عاشق من بود تا من عاشق او.