? خلاصه:
از سنگینی دردهاست که آدم لب فرو می بندد و حرفهایی را که در لحظه جان گرفتنشان
در نطفه خفه میکند،
زنجیروار تبدیل به بغضی سترگ میشوند
و تا نفَست را از سینه نستانند
و جان بر لبت نکنند
آنوقت است که چاره ای نداری و باید سر به بیابان بگذاری که شاید
زیر شلاق انتقامشان، ویران نشوی …
اما خوبترین من! تو به گوشه دنجی در دل کویر می مانی
که از پس تقدیر و سرگشتگی،
در روزنه آخرین امید
به تو پناه می آورم و بی درنگ
مرا پیچک وار در پرنیان آغوشت ، تنگ میفشاری تا زنده بمانم
قسمتی از رمان :
لبخندی بر لبانش نشست. یکبار دیگر پیام تازه ای را که پریسا ارسال کرد بود خواند :
(متن یکی از نامه های زیبای بابا لنگ دراز =اثر جین وبستر )
جودی! کاملا با تو موافق هستم که عده ای از مردم هرگز زندگی نمی کنند و زندگی را یک مسابقه دو می دانند و
می خواهند هرچه زودتر به هدفی که در افق دوردست است دست یابند و متوجه نمی شوند که آن قدرخسته شده اند
که شاید نتوانند به مقصد برسند و اگر هم برسند ناگهان خود را در پایان خط می بینند. درحالی که نه به مسیر توجه داشته اند و نه لذتی از آن برده اند.
دیر یا زود آدم پیر و خسته می شود درحالی که از اطراف خود غافل بوده است. آن وقت دیگر رسیدن به آرزوها و اهداف
رمان کوچ
سلام دنبال ی رمان میگردم درباره پسری که وضع مالی خوبی نداره و دختری که دوستش داره با برادرش ازدواج میکنه و پسره برای پول تو مسابقات موتور سواری شرکت میکنه و عاشق خواهر دامادشون میشه
رمان کوچ