خلاصه:
ترنم، دختری شاد و سرحال..
اتفاقاتی توی زندگیش رخ میده و. مشکلات زیادی براش پیش میاد..
به خاطر فرزند پسرش خیلی از مسائل رو قبول میکنه..
اما تقدیربر خلاف خواسته های ترنم عمل میکنه و مشکلات یکی پس از دیگری مقابلش سبز میشن..
اما ترنم طاقت میاره..
زیر بار سختی ها هر از گاهی می شکنه و دم نمیزنه..
قسمتی از رمان :
_بچه هاشما چی میخورید؟؟
سایه:من که تابع جمعم.
در حالی که داشتم لپشو می کشیدم گفتم
_تو که همیشه تابعی.
صدای خنده هامون بلند شد،منو نهال و سایه
. همیشه سرحال بودیم و تو بدترین شرایطم می خندیدیم.
از زمان دبیرستان باهم بودیم،بهمون می گفتن سه تفنگدار.
سال سوم روانشناسی بودیم.سه تا دختر کله شقه دیــوونه.
توی سکوت اون رستوران فقط جیغ وداد ما به گوش میرسید.
سایه:حالا چرا اومدیم اینجا؟؟
_من قبلا اومدم،غذاهاش عالیه.
نهال:گشـــــنمه.
_دادنزن بی پدر.آبرومونو بردی
نهال:مگه تو هم آبرو داری؟؟
_نه داداش،فقط تو داری.
با اومدن گارسون به دعواهامون پایان دادیم.
+خانوما چی میل دارید؟؟
نهال:۲پرس جوجه.
_بتـرکی توله سگ.
سایه:منم یه برگ.
_منم یه کوبیده. بامخلفات. ممنون.
همینکه گارسون رفت دوباره شروع کردیم یه گفتن و خندیدن.
با اومدن غذاها دهنمون بسته شد و شروع کردیم به خوردن. هرسه تامون پرخور بودیم ولی خداروشکر هیکلامون مشکلی نداشت.
یه ساعتی نشستیم و بعد رفتم سمت صندوق،
یه آقایی داشت باحسابدار حرف میزد، پشتش به من بود.
_چ خبر بود امشب خیلی شلوغ بود نــه؟؟
رمان قشنگ معرفی کنید