? داستان_کوتاه
✨ زیبای لعنتی
? ژانر عاشقانه
✍ بقلم سعیده براز
سعیده براز
زیبای لعنتی
روبه روی آیینه ی اتاق خواب نشست وبه آن خیره شد….موهایش راروی شانه اش ریخت …خاطرات گذشته به سراغش آمدندوازاین یادآوری لبخندی برروی لبش نشست.
علی همیشه به روی موهایش دست می کشیدومیگفت:
این لعنتی ها منوازخودبی خود میکنن…این لعنتی هامنوبی قرارمیکنن.
این لعنتی ها…
لبخندازروی لبانش پرکشید.
یاددعوای امروزش بااحمدافتاد…بخاطرپیداشدن یک تارمودرغذایش چه حرفهاکه نشنیده بود.
درآخراحمدگفت:
این لعنتی هارویاجمع کن یاعرضه ی نگهداریشونداری کوتاهشون کن.
روزگارنخواست علی بماند…واحمدجایش راگرفت.
وچه جایگزین ناعادلانه ای!
بغض راه گلویش رابست…برای آخرین بارموهایش راروی شانه اش ریخت وشانه زد.
هنوزجای دستهای علی راروی موهایش حس میکرد …ونبودعلی وخاطراتش ودیدن موهایش که روزی جای دستان اوبود…دردداشت.
احمدوعلی هردوبه موهایش لعنتی می گفتند.
قیچی رابرداشت وموهایش راازکنارگوشش قیچی زد…
اماآخر!!!
این لعنتی کجاوآن لعنتی کجا؟!!